چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

کوچه

امتحان فارسی عمومی
سوال: شعر کوچه از کیست؟
جواب نفر کناری: زدبازی

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

4یا5

باز هم خواب دیدم.

3یا4

خواب دیدم.

پ ن: نوشتم که یادم نره.

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

پارسال، همین موقع...

پارسال، این موقع...
اضطراب بود، امید بود، ترس بود؛
از یک طرف خبر کنفرانس خبری و اعلام پیروزی بود، از یک طرف خبر 60 درصدِ خبرگزاری های دولتی، از یک طرف بیانیه آمادگی برای جشن فردا شب بود و از یک طرف خبر 34میلیون
گوشی؛ یا زنگ می خورد، یا زنگ می زدم
استاتوس های فیس بوک مدام آپدیت می شد و همه نگران
دیگه تحمل نداشتم، تحمل این خبرها را نداشتم، باید می رفتم از پای این خبرهای مدام ِ دلهره
آخرین استتوس آن شب، پارسال، همین موقع:
امیدوارم صبح که پا می شم چیزی که میر گفته درست از آب دراومده باشه

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

قطار، چیز جالبیست، من اگر روزی بخواهم داستانی بنویسم که شخصیت قصه خواست سفر برود، یا از شهرش برود، یا از شهری که دوست می دارد برود، یا از شهری که چیزی آنجا دارد برود، حتما بلیط قطار برایش می گیرم.
سواری که خوب نیست، هواپیما هم زود می رسد و فرصت فکر کردن ندارد و اصلا این دور شدن را حس نمی کند، تازه ممکن است پرواز تاخیر داشته باشد یا کلن کنسل شود، که جریان پیچ می خورد و من دوست ندارم، البته شاید کنسل شدنش در مواردی خوب باشد، بگذریم، اتوبوس هم راحت نیست، بعد هرجای راه که خواست می تواند کله کند(یعنی یکدفعه تصمیم بگیرد) به راننده بگوید نگه دار، حالا یا می خواهد برگردد یا بزند به کوه و دشت و کویر و کلن هرچیزی که آن اطراف بود و گم و گور شود
ولی قطار خوب است

بلیط قطار راحت گیر نمی آید، بعد قطار سر ساعت حرکت می کند، دقیق، اگر دو دل باشد، چشمش به ساعت است که برود روی سکو یا نرود، اگر رفت و سوار شد، تا قبل از بسته شدن درها می تواند پیاده شود، و اگر نشد، مثل اتوبوس هر جا خواست نمی تواند پیاده شود، باید صبر کند تا ایستگاه بعد، مثل هواپیما سریع هم نمی رسد، می نشیند، قطار که آرام آرام حرکت کرد، از پنجره که بیرون را تماشا می کند، دور شدن را با تمام وحود حس می کند، شاید کسی را داشته باشد روی سکو که مدام دست برایش تکان می دهد و کنار قطار می دود، که وقتی قطار سرعت می گیرد یا از سکو می گذرد، او کوچک تر و کوچک تر می شود، دور ِ دور ِ دور...؛ و اگر کسی را نداشت روی سکو، شاید در ذهنش، او برای کسی آن سوترها، دست تکان بدهد، شاید هم دست تکان ندهد، و فقط چشم در چشم، لب ها بسته، دور شدن را به تماشا بنشیند و وقتی دور شد، شاید با گوشه ی انگشت سبابه اش نمناکی چشمش را بگیرد، شاید هم دو دستش را چند ثانیه ای روی چشم ها بگذارد، بعد برود یکی از تخت ها را باز کند و برود بالا و نگاهش را بدوزد به سقف، شاید هم بعد که دستانش را برداشت، کمی خودش را کنترل کند و خودش را طبیعی نشان بدهد و با لبخندی از هم کوپه ای هایش سوالی بپرسد یا سوالی جواب بدهد و وارد بحث شان شود که این مورد دور از ذهن است، و اگر پایین هم بنشیند، حرفی نخواهد زد و چشم به بیرون خواهد داشت. شاید تنها بودن و ایستادن در راه رو را بیشتر دوست داشته باشد، ولی فکر کنم خسته تر از آن باشد که چنین کاری کند.

+ عکس: خودم.

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

وژدانن

استاد یه استراحت می ده وسط کلاس، بش می گم کی برگردیم؟ می گه به وجدانت بستگی داره