سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

بیاین همه هدایت شیم!

این کمالی چه باحاله! تو این اوضاع از 10تا جک هم بامزه تر بود

بگو

این سبز داره لکه بهش میفته هی، سبزی که اعتراضش مدنی بود، چند میلیون آدم چند ساعت با سکوت راهپیمایی کرد،خواستش پی گیری حق و قانون بود، این نبود، حرمت عاشورا شکستن نبود، همه این ها به کنار، خوراک جور شده برا اینا که بکوبن همه ی جریان رو، آقای موسوی، لطفا تو این یه مورد ساکت نمون، بگو اینا با ما نیستن، قرار بود روی اشتراکات حداقلی باشه جمع، ولی الان با بعضیا اختلافها داره حداکثری می شه که شده هم، نذار هر کسی خودشو بچسبونه، اون سبزی که گفتی از سیادت و اهل بیت گرفتیم، حالا که می بینی اینا رو، نذار اینجور کنن باش، بگو، که اگه نگی، دیگه کم کم، همه چی جمع می شه می ره پی کارش، بگو که اینا با ما نیستن، دیر شده، ولی بگو




پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

بعضی وقتها آدم میاد بنویسه، یعنی می نویسه هم، بعد چرتکه میندازه، دورو برش رو نگاه می کنه، می بینه ننویسه اون چیزا رو یا اوناییکه نوشته رو پاک کنه بهتره

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

شانس نیست که!

همیشه یکشنبه ها، یادم می ره که دوشنبه 8صبح هم کلاس دارم و خوشحالم که صبح می خوابم و 10 می رم کلاس، آخر شب که می شه مادر گرامی یادآوری می کنن و منی که تا بوق سگ بیدار بودم عزای بیدار شدن می گیرم
این دفعه گفتم خب حالا این آخر ترمی، کلاس ساعت 10 رو نمی رم
صبح همینجوری راه افتادم رفتم، دریغ از یک خودکار حتی، منتظر تاکسی که، اِ اِ اِ ! همون استادی که ساعت10 باهاش کلاس داشتم ایستاد سوارم کرد بردم تا دانشگاه! یعنی شانس نیس که! همه اش منتظر بودم بپرسه چرا وسایلت همراهت نیس! ولی نپرسید
بعد کلاس 8ایه، که 9-9:30 تمام شد، پریدم رفتم خونه بار و بندیل کلاس بعدی رو آوردم، بعد جناب استاد اومدن می گن خب، امروز درس نداریم، چندتا نمونه سوال می دم، برید!

پ ن: پیش میاد دیگه!

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

شب یلدای حسین

شب یلدای حسین موسم دیدار رسید
قدسیان مژده ز نو بوی رخ یار رسید

حاجت نور قمر نیست در این دشت بلا
پسر قاتل مرحب چو پدر وار رسید

.
.
.

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

يك شهر دعا کرد و بلا كم نشد امسال
خون شد جگر خلق و محرم نشد امسال


اي ماه چه دير آمدي از راه و عجیب است
دل واپس تو  عالم و آدم نشد امسال


پيش از تو محرم شد و پيش از تو عزا بود
مويي ز عزاداري تو كم نشد امسال


جایی ننشستیم که یادی نشد از درد
شعری نسرودیم که ماتم نشد امسال


صد خيمه ي خاموش به تاراج جنون رفت
يك خاطر آسوده فراهم نشد امسال


در گريه نهفتيم عزاي شب خود را
تاوان تو زخمي ست كه مرهم نشد امسال

+ عبدالجبار کاکایی

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

میخانه اگر ساقی و صاحب نظری داشت ...

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

 در شب/آتش زنه ای می خواند /
(آه ، تنهایی تاریکی است / بند بند من در بند است .)
همره باد / غبارآلود / نرم آتش زنه ای دیگر / می نالید:
(آه ، تنهایی تاریکی است / بند بند من در بند است.)
ناگهان / با هم این تنهایان را / طوفان / آشنایی داد.
دردل شب / خورشیدی زاد / وز دل تنهایان / برشد این فریاد:
روشنایی در پیوند است.
+
خود گویی و خود خندی عجب نظام هنرمندی

پ ن: اگه گذاشتن سیاسی ننویسیم

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

آه

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسطِ خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هرچه با خودت تکرار می کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه ای کوچک، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.*

*فانفار/ کتاب "مرگ بازی"/ پدرام رضایی/نشر چشمه
دختر پسره همه کار با هم می کنن، بعد آخرش که می خوان برن و این یکی می خواد اون یکی رو موقع خدافظی ببوسه، اون یکی خودشو می کشه عقب، می گه ساری آیم این لاو!
یکی نیست بگه تو گه خوردی که یو این لاو!