سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

چند شات

شب-داخلی-حرم امام رضا
پدری پسر کوچکش را می فرستد روی سر و کله ی مردم
پسر ترسیده
پدر: ببوس!
پسر مات و می خواهد بیاید پایین
پدر با تحکم: می گمت ببوس!
من: آقا ولش کن بیارش پایین پاپیون شده اون بالا
پدر ِ پسر: نه! نمی بوسه لامصب!
رو به پسر با تشر: می گمت ببوس!

شب - خارجی - مسجد گوهرشاد
باران می بارد، فرش ها خیس، نگاهم در نگاه دختری شش هفت ساله گره می خورد، لبخند می زنم، لبخند می زند
غرق می شوم در شعف


قبل از نماز صبح - خارجی - مسجد گوهرشاد
روحانی قبل از نماز صبح حرف می زند، اواخر صحبت ها، کبوتری بال می زند، چپ و راست می رود، بال می زند، با سر به دیوار می خورد و می افتد، همه اول لبخندی می زنند که مثل کارتون شد! و بعد همه دمغ
کسی کبوتر را بر می دارد


عصر - خارجی - صحن آزادی
جماعتی سفارش نماز امام جواد داده اند
دو رکعت، بعد از حمد هفتاد قل هو الله، پایین پای حضرت...داخل جا نیست...کلی چرخیدم حساب کردم در صحن آزادی اگر این عقب بایستم پایین پای حضرت می شود
چند بار خواندم؟یادم نیست، ولی بعضی ها را اختصاصی خواندم
به اندازه ی کل عمرم قل هو الله خواندم
آها، جماعت بلاگستان مخصوصا دخترخانم ها را از صنوف منجمین و سوزن نخ کن ها و الخ یادمان بود
:-پی


پ ن: وقتی بری حافظیه و سلام می کنی و اولین تفالی که می زنی این بیت بیاد چه حسی پیدا می کنی؟
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۸

خدا! اَیینا! اَیینا!

خدایا! یه دونه بمب اینجوری بنداز این وسط

پ ن: تازه واردیم در توییت کردن و این جور موارد، در مرحله ی آموزش و یادگیری می باشیم، حال نکردیم باش ورش می دارم! با گوشی هم خودمان را چیز دادیم نشد، اس ام اس ی هم که صرفه ی اقتصادی ندارد :دی
پ ن2: کلن خیلی این جاهایی که ملت می روند توش زیاد شده! از این جاها که دور هم جمع می شوند، همه کلونی کلونی ارتباط دارند البته، موندم بعضی همه جا هم هستند، دوست ندارم این آشفتگی و زیادی و شولوغی این چیزها را
پ ن3: نیومده دارم می رم، امسال سال گندی بود هیچ، تابستان وحشتناکی بود، حبس کشیدیم، انگار تبعیدی باشی مثلا، حالا انگار فرجی شده بلاخره، راه خروجی، مرخصییی چیزی، اگر خاک و خل نشود، می پریم سمت امام رضا(ع) بعد اگر باز زیادی گاز ندهد و ترمز نبرد و این ها، سالم می رسیم و نایب الزیاره(املاش درسته؟:دی) همه هستیم، اگر هم نشد که فاتحه بخوانید، نه اول حلال کنید در هر صورت!

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

دست هام از اینکه هست، تنهاترم می شه*

ساعت پی سی که چهار و نیم، پنج ربع کم رو اعلام کنه...باید اگه کسی هست خدافظی کرد و پنجره ها رو بست و شات داون
کتری رو می گیرم زیر آب شیر تصیفه کن، چی شده این چند وقت؟ لودری شدی برا خودت نه؟ از این دورو بریا کی نرفته زیرش؟ نه نه که نرفته زیرش، شایدم خودت رفتی روش همم؟
تاوه رو می ذارم روی گاز، نون ها رو روش تا گرم شه، چرا ماکروویو نمی خریم؟  می دونم این چند وقت ه هر مساله ی ناخوشایندی پیش اومده با شدتی وصف ناشدنی طرف رو له کردم، این چرا شعله ش کمه؟ تاوه رو بردار... سوووووختم! نوک سه تا از انگشتا صاف شد! یعنی حالا تاول می زنه؟ یعنی اگه حقش هم بوده چیزی بگم بهش، رادیو روش: بله در این قسمت از دعای سحر، اونقدری ترمز بریده و اصن افتضاح که البته بعدش مث سگ پشیمون می شم،مگه سگ پشیمون می شه؟ یا چرا وقتی اونجوری می شینیم میگن چارزانو؟ یا وقتی می گن پدرشو درآوردم این پدر کجاست که درش میارن؟ اونقدر شدید و بی ملاحظه ی خیلی چیزا برخورد کردم که بعدش خودم متهم شدم، که البته اتهامم رو هم قبول دارم، پنیر، سرشیر،گردو،شیر پرچرب،شیرکم چرب، اون روز صبح می گفت البته این خوب ه که قبول داری اشتباه کردی، آره خب می دونم ولی خب درسته منم حالا متهمم ولی از کار یا رفتار اشتباه طرف هم کم نمی کنه اصن شت بزنن کل این سال 88 رو که...، یکی باید حرف بزنه، نمی زنه، یکی باید بذاره حرف بزنی، نمی ذاره، به یکی می گی نمی خوای درباره فلان موضوع صحبت کنی،  تو کتش نمی ره، به یکی می گی حرف بزن، نمی زنه، یا وقتی می زنه که تو فقط می تونی نگاه کنی، یکی... اللهم... سلام، چرا کسی باور نمی کنه؟ کم درگیری داشتم؟ عزیزان سحر خیز تا اذان صبح بیست دقیقه باقیست، مسخره بازی های دانشگاه و کشمکش هاش اگه فقط همین بود خب عادی ه، ولی این جریانات، این بازی خوردن اساسی، شاید شما تونستین باش کنار بیاین، یا به قول بعضی دوستان هرکی به اندازه ی توانش خودش رو بزنه به بی خیالی، نفهمی، فراموشی ، من همچین کسی نیستم بتونم یا شایدم نتونستم زود کنار بیام با این موضوع یا به آپاندیسم حواله کنم، بیداردلان عزیز تا اذان صبح 15دقیقه ی دیگر باقیست، 5دقیقه دیگه وقت دارم بخورم، بهم ریختن می دونی یعنی چی؟ خستگی می دونی چیه؟ والا منم تا قبل این اتفاقا فک می کردم می دونم خستگی چیه، ولی نگو اشتباه می کردم! به مرگ که بگیرن به تب راضی میشی، "نمی دانستم کدام بهتر است. این که مثل آتشفشانی باشم که می خواهد جهنمی از گدازه را از قله اش بیرون بریزد امام مدام با آرامشی تصنعی این کار را به تأخیر می اندازد. یا این که ناراحت باشم؟**" ، آره همین آتشفشان، اولین دودی که از دهانه اش بلند شد، یعنی دیگه تحمل نداشت نگه داره، 24تیر بود،یادته که؟ شاد و خوشحال که آخرین پروژه رو تحویل می دی و خوبم که کار کردی یکم روحیه ات عوض می شه، عوض شد چه عوض شدنی، زنیکه سگ شد، هنوز نمره نداده بود، نمی شد چیزی بش گفت ولی دوتا همراهش رو اعصاب بودن، یک دودی نشونش دادم، یکی می گفت وای آقای فلانی فک نمی کردیم اینجوری عصبانی بشید خون جلو چشتون رو گرفته بود، ولی کار خب نشد باز تحمل کنم، یعنی اگه یه سری خر فرضت کنن و نشه چیزی بهشون گفت یا بگی و صدات به جایی نرسه یا خفه ش کنن، این یکی رو که می شد گفت، حالا هرچی می خواد بشه، زنگ زدم محترمانه شستمش، این اولین دود بود این نمونه بود  فقط، دلیل، فشار کل اتفاقای سه چهار ماه این سال مسخره بود...بعد دیگه هر چیزی می تونست به فوران واداره و شد هم، در مواردی که خواستار حرف زندن بودن می دونستم نباید چیزی بگم، که بگم چی می شه، که عادی نیس اوضاع، هی اصرار، اصرار، اصرار...بوم...فوران، سوختن خیلی چیزا، بعد هم خودم بشینم های های، نه تو بگو 2قطره، نمیاد که، اتمسفر می بره بالا این نیومدنش فقط، ... عزیز تا اذان صبح به افق شهرستان های فلان ده دقیقه باقیست، جالب اینجاست همه نزدیک بودن نه؟ حتی زنگ زدم برم دکتر، گفت آبان، گفتم تو اگه منشی ارتوپد بودی یکی میومد دست و پاش شکسته بود هم می گفتی برو 3ماه دیگه بیا؟ نشد، گفتم برم شاید مث قبل چهار تا حرف بگه چهار تا قرص بی رگ کننده بده کل این مواد مذاب رو حواله کنه به آپاندیس، مسواک، خمیردندون نعناع یا دارچین؟  تنها سه دقیقه باقیست، جهت احتیاط از خوردن و آشامیدن امساک فرمایید، باشه، کل سه دقیقه رو باید آب خورد، بعد این حرف رو هم قبول دارم، فک کنم از این هم ناراحتن، پاراگراف دوم رو البته، وگرنه کل متن فک کنم حرف همه شون باشه، ای دوست بهار بی خزان را دریاب هنگام چی چی نمیدونم چی چی را دریاب، یک ماه تحمل کن و یک سال صفا مهمانی ماه رمضان را دریاب، آقاصی ه، الله اکبر...نمی دونم والا، می دونم بدکردم با نزدیکانم، عزیزان حتی، فرصت بدید لطفا، بذارید هضم کنم خودم، یکیشون گفت ندیده بودم کم بیاری، تو حرف زدن منظورش بود، و گرنه همه یه جاهایی کم میارن، ولی آره رسما اعلام کردم که، گفتم که، کم آره، کم آوردم، خسته م، گفتم آدم که خسته می شه، لازم نیست یه پشت بره که، بشینیم زیر درخت آلبالو که دستمال من زیرش گم شده کسی هم که خبر نداره؟ شما بگید نچ نچ، بشینیم یا اصن دراز بکشیم خستگی در کنیم یکم دایورت  کنیم به آپاندیس، نشد خب، نشد، خدایا چه شکری خوردم رو که می دونم، حالا چه شکری بخورم؟ این کتاب جلد سیاهه کو؟ من آواره ام کلن، از هر نظر که بخوای نگاه کنی، حالا هم یه جا کتاب هام هست یه جا یه بخشی از لباس ها، یه جا تخت، یه جا پی سی و وسایل کار، هر چند وقت هم یه جا می خوابم، یه ملحفه و بالش  و جدیدن پتو رو دنبال خودم می کشم یه جا کپه ی مرگم رو می ذارم، یه جا هم هست کتاب می خونم، باید رفت اونجا و خوند که شاید تسکینی باشه، انگشت هام می سوزه، کتاب هم که ورق می زنی، هممم

پروردگارا! به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و شهوت مرا از هرچه ممنوع و محرم است درهم شکن تا هرگز به ناهنجار هوس نکنم و از شاهراه عفاف به انحراف نیفتم. پروردگار من! بنیان حرص و آز مرا نسبت به گناه برانداز تا به خطایا و معاصی ارتکاب نورزم و در برابر منکرات بر نفس خویش مسلط باشم. پروردگار من! مرا از آزار مردم بازدار تا خاطر دیگران از دستم نرنجد و قلبی به ناحق نشکند. پروردگار من! آن کس که از من ستم دیده و یا از ناحیت من آزاری کشیده و یا به وسیله ی من حق وی لگدمال شده و قلبش شکسته...به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و او را از من خشنود ساز و حق پایمال شده اش را به وی بازگردان و مرا نیز به کیفر ستمی که رفته مگیر و از آنچه عدل تو در این ماجرا حکومت می کنم معافم فرمای زیرا پیکر ضعیف من در برابر نقمت و عقوبت تو طاقت نیاورد و جان من تاب خشم تو را ندارد...پروردگار من! اگر بر قرار عدل و حق مکافاتم کنی هلاک من حتمی است و اگر فضل و رحمت تو به فریادم نرسد روزگارم تباه است....پروردگارا! بار معاصی بر پشتم فشار همی آورد و به رنج روانم می افزاید. به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و از مظالمی که بر نفس خویش روا داشتم بگذ و رحمت خویش را بر جانم بگمار، تا بارم سبکتر گردد و رنجم بکاهد و خاطرم آرام گیرد. پروردگارا! این فضل و کرم را در حق بنده ای به کار بری که بیمش از قهر تو بیش از امیدش به مهر توست، و بیش از آنچه به نجات امیدوار باشد از نجات مأیوس است، اما نه آن یأس که "قنوط" شمرده شود و نه آن امید که فریبش دهد و به دنبال خویش از درگاه تو به دورش دارد. بنده ای ذلیل و ضعیفم که سیئاتم بر حسناتم بچربد و در برابر خطایا و معاصی خود در پیشگاه تو حجتی که بهانه ام شمرده شود ندارم. اگر عذابم فرمائی همچنان ظلم و گناه از من است، زیرا منم که بر نفسم ستم کرده ام و به زبان خویش اقدام جسته ام و رشد خویش را تباه داشته ام ولی اگر باز هم مشمول مغفرتم فرمایی...انت ارحم الراحمین
کتاب رو می بندم می ذارم کنار دستم پا می شم می رم جایی که بخوابم...آسمون روشن شده، نور هم از پنجره خودشو ولو کرده تو، کل اتاق رو گرفته...سرم رو می ذارم و پتو رو می کشم رو سرم و سعی می کنم بخوابم


پ ن1: نمی دونم
پ ن2: قرار بود داد بزنم، ولی خب داد نشد انگار
پ ن3: همه اعضای بدن مفید می باشند ولی خب به آپاندیس حواله کردن بهتره تا مث یکی از دوستان که انقدر به جایی حواله کرد که رفت زیر تیغ جراحی، سنگینی کرده بود فکر کنم چیزایی که بند کرده بوده، حالا من به آپاندیس حواله می کنم که چیزیش هم شد می کنیم می ندازیم دور مث خیلیا اتفاق خاصی هم نمیفته، ولی حالا دارم فکر می کنم اگه بترکه که اوضاع ضخیم می شه...حالا فعلا حواله می کنم تا بعد بهش فکر کنم ببینم چی می شه
پ ن4: صحیفه ی سجادیه
* از یک ترانه
** عشق روی چاکرای دوم/ داستان من به توان دو/ ناتاشا امیری

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

اسکیپ

این که چی شد یهو...غیبت صغری و اینا البته اونقدری مهم نباشه فک کنم برا کسی...دات کام کو؟ و اینا...بمونه برا بعد...کم کم شاید گفتم...فعلا باید رفت سر اصل مطلب

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

بسم الله

شروع دوباره!