شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

لوکیشن ِ رمان

ویژه نامه داستانِ خردنامه ی همشهری، چیز جالبیه
چندجا درباره ش خونده بودم، تا اینکه یکی گفته بود یه بخش داره به اسم لوکیشن رمان، و این بار "چراغ ها را من خاموش می کنم" رو کار کرده، و بالطبع حس آبادانی بلاخره باعث شد بخرم ببینم چه کرده، به نظرم عکس های خوبی  نبود، شاید هون عکس پشت جلد کتاب خیلی گویاتر از این عکس هایی باشه که چاپ کردن، حس یه خونه شرکتی رو اصلن منتقل نمی کنه، چیزایی که توی داستان زیاد بهشون پرداخته شده، اونا رو اینجا زیاد نمی بینیم، شاید یه کلیسا رو فقط که اونم باز می تونست عکس بهتری گرفته شه ازش، که مدرسه ی ادب که اون زمان مال ارمنی ها بوده هم توش مشخص شه، یه جا هم گفته عکس برداری از "بریم" قدغن، من از آقای عکاس سوال دارم کی همچین حرفی زده؟
کلن برا رمان های دیگه، مخصوصن اگه توی شهرهای دیگه باشه، پیشنهاد می کنم قبلش با یکی دوتا از اهالی اون شهر که این کتاب رو خوندن ارتباط داشته باشن و از اونا هم کمک بگیرن تا کار بهتری در بیاد، و همچنین وقت بیشتری گذاشته بشه، عکاس صبح ساعت 10با قطار رسیده خرمشهر، با خستکی راه، شب هم برگشته، بدون شناخت نسبت به شهر، بزن در رویی کار کردن ارزش کار رو از بین می بره.

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

و بارسلونا قهرمان جام جهانی!

ویوا اسپانیا! و البته ویوا بارسلونا!
به قول عزیزی، اوضاع فوتبالیمان بر وفق مراد است!
از اون ور صنعت اومد لیگ! هرچند برزیل در بازی همزمان حذف شد ولی این تسکینی بود بر اون، و مگه یهتیم همزمان چندجا می تونه بازی کنه؟ و این که دونگا حواسش به بازی آبادان بود و تیم دوم رو درست کچ نکرد و برزیل حذف شد
از این ورم که اسپانیا قهرمان!
اول جام گفتم برزیل اونم به دلیل اینکه آدم که نمی شه طرفدار تیم خودش نباشه! ولی اسپانیا هم تیم خوبی داره!
و اینگونه بود که بارسلونا قهرمان جام جهانی هم شد!
چرا بارسلونا؟
ژاوی، پویل، اینیستا، پیکه، پدرو، ویا از یازده تای تیم، کمه؟ همه بارسا!
می دونی چی عیش امشب رو تکمیل می کرد؟ این که پویل کاپتان بود و جام رو می برد بالا سر، نه کاسیاس رئالی! :دی
فک کن، اون هیبت! اون عظمت! اون شیر بیشه ی کاتالان! :دی جام رو می برد بالا سر، چه شکوه دیگه ای داشت!
خب خب، هیجاناتمون رو کنترل کنیم!
دل بوسکه! خونسر خونسرد! بازی های قبل تیم گل هم می زد از جاش تکون نمی خورد، تغیری هم توی صورتش نبود، می موندم چه جوری اینجوریه، ولی این بازی از اول لب خط بود و بالا پایین می پرید! ای ول پیرمرد!
این چه داوری بود خدایی؟ مسخره ش رو در آورده بود دیگه
بعد این که هلندی ها خوشتیپ ترین نیمکت بازی ها بودن، کت شلوار طوسی و پیراهن سفید، که رنگ کت به موهای مربی می خورد و بیشتر بهش میومد
از اون ستاره های روی کت آلمانی ها هم خوشم میومد، سه رنگ کار شده بود روی جیب کتشون
بهترین بازیکن کی می شه؟ ژاوی؟ اگه بشه خیلی عالیه! نمی دونم این فردوسی پور جایی خونده این لقب رو، یا خودش ساخته برا ژاوی، مهندس! الحق که لقبی ه شایسته ش! حیف که یکم این یکی دو ساله زیاد داره تو صورتش دس می بره مث این چیزا شده!
این فابرگاس چرا این یکی دو بازی آخر ریشاش رو زد؟ ته ریش بهش میومد، نه؟
آها، این آخر، موقع جام دادن، اِ گفتم جام دادن، ای تف تو روت پلاتینی، البته اگه اینی که می گن تو دوس داری تو بازی های اروپا جام رو بیان بالا بدن نه وسط زمین درست باشه، ای تف تو روت که رسم کردی این رو! چیه اینجور جام دادن ِ مسخره! جام رو باید وسط زمین بدن نه بالا روی سن!
این بانوهای سینی ِ مدال به دست هم که انگار تبلیغ خمیر دندون بود، یا فک می کردی عروسکن، همینجور از اول تا آخر نیششون باز! بعد انگار نه انگار آفریقا میزبانه! همه سفید! از ناف اروپا! فقط یکی رو برا خالی نبودن عریضه و به قول حمید برا رفع کوتی سیاه گذاشته بودن
خب چی می گفتم؟ آها، موقع جام دادن، این هلندی ها رو نشون می داد از تو زمین با حسرت نگاه می کردن، دلم سوخت، پیش خودم گفتم من اگه جاشون بودم اصن نمی ایستادم نگاه کنم، می رفتم، بعد که اسپانیایی ها اومدن پایین و هلندی ها دو طرف ایستادن و تونل درست کردن براشون و تشویقشون کردم، اصن خیلی خوشم اومد! چقدر حرکت قشنگی بود!
حالا ملت اینا رو دیدنا! باز بریم بو استادیوم بگیم توپ تان فشفشه! البته این توپ باید گل بشه! یا بریم بگیم داور! دیری دیری دی دید!
اون صحنه ای هم که از مادرید نشون داد و انفجار شادی جمعیت هم کار هوشمندانه و قشنگی بود، چقدر دوس داشتم بودم اونجا، وسط خیابونا، شلوغ می کردیم، حال می داد!
کاش همیشه جام جهانی توی نیمکره جنوبی باشه! زمسونه، بعد وقتی دوربین می ره تو جمعیت مجبور نیستیم دیویست بار صحنه گل بازی رو ببینیم، جام دادن فینال لیگ قهرمانان اروپای امسال رو که یادتون نرفته؟ فردوسی پور هم خنده ش گرفت دیگه!
این دوربینا چه کردن! عالی!
این دوربین ه بود با چارتا کابل بالا سر همه می رف، مث این خفاش های یه چش ِ چوبین بود! :دی

من چقدر دارم حرف می زنم
آها یه چیز دیگه، و چه سخته همه خواب باشن و  نتونی موقع فوتبال دیدن داد بزنی، مخصوصا موقع گل! بی صدا فریاد کردم!

به امید موندن صنعت تو لیگ! (وقتی هدف، اینه، معلومه میفتیم دیگه!) :دی

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

کنترل رو بده من

+
برنامه ی تصویر زندگی، سری جدیدش بد نیس، دوشنبه ها طرف 12-12:30 بحث روانشناسی کودک و تربیت و ایناس، مجری خانوم خامنه است، یادتونه؟ مجری برنامه کودک بود؟ بعد یه دکتری میاد، خیلی باحال ه، من حدس می زنم آبادانی هم باشه! یه جاهایی لهجه داره حرف زدنش و اینکه خیلی غولو!ه، جالب حرف می زنه این آقاهه، مخصوصن درباره تنبیه کردن بچه ها تعارف نداره!
بین این بخش، یه تیکه ای دارن، زنگ انشاء، اونم بعضی وقت ها موضوعات جالبی داره و بچه ها هم انشاهای جالبی می نویسن، و اینکه خودشون می خونن جالب ترش می کنه
بعد پنجشنبه ها هم یه بخشی داره، نوستالژی بازی، اونم بد نیس، یه مدت بند کرده بود به کارتون های اون زمان، و واقعا چقدر کارتون های ما خوب بودن نسبت به حالا

+
توی کارتون هایی که تا حالا ایران ساخته، یکی اون سری اول قصه ی ما مثل شد خوب بوده کیفیتش، یکی که چند وقت یش دیدم و یادم نیس چی بود اسمش، ولی حیوون داشت و تو جنگل بودن و اینا، یکی اینی که تازگیا می ذاره، شکرستان؛ خوش ساخت ه، باحال هم هس! امروز کلی خندیدم! :دی اون پیرزنی که توشه هم بامزه اس حرف زدنش
آها، اون یکی دیگه هم هس، دانشمندان کوچک؟ بزرگ مردان کوچک؟ یه همچی چیزی، که سرگذشت دانشمندا رو می گه، ولی کلی تیکه توش داره! اون به نظرم مخاطبش بالاتر از سنین راهنمایی باید باشه، چون تیکه های طنزی که به کار بردن توش برا زیر اون سنین شاید زیاد قابل درک نباشه، یا اصلن باعث شه اطلاعات غلط به خورد بچه مردم بره(وای وای)

+
شبکه آموزش، یه مسابقه مشاعره داره، هیچ وقت نگاه نکردم، امروز این کانال اون کانال می کردم، چشمم خورد که روی یکی از صندلی ها یه بچه ای نشسته، کنجکاو شدم ببینیم این چی کار می کنه اینجا، گفتم شاید این کناری ه باباش ه، اون موقع مجری که دکتر نمی دونمم کی کی ه(عادل آذر؟ نمی دونم) داشت با شور و هیجان داستان تعریف می کرد، شرکت کننده ها هم داشتن یه چیزایی می نوشتن، فک کردم دارن نت برمی دارن، بعد کاشف به عمل اومد که اینا داشتن تا این آقا داستانشو برا ما بیننده ها می گفته، یه بیت شعر بگن خطاب به حافظ(اینجور که من فهمیدم)، همه خوندن، رسید به این پسر بچه، خیلی جدی، با حس، تقریبا مث این مرشدها، خوند: حافظا!تو نجاتم دادی، متشکرم! گفتم حالا گفتن بچه هم یه چیزی بگه این وسط دلش نشکنه اینجا نشسته، مشاعره شروع شد، باز دور چرخید و به این که رسید، همچین شعری خوند! من دهنم وا موند، باز چرخید رسید به این، باز تند جواب داد، بعد دو سه بار بیت هایی که می خوند به یه حروفی ختممی شد نفر بعدیش به مشکل می خورد، مثلن ح یا ض یا ظ ! حال کردم، تو پنج نفر، سوم شد! اسمش سهند صادقی بود، هشت نه سال ه می زد، آفرین به خودش و مامان باباش

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

به مهسا محب علی

می دانی خانم محب علی، خانم مهسا محب علی، دیروز که "نگران نباش" شما را می خواندم، ناراحت شدم، شاید هم خشمگین
عرض می کنم چرا
شما در این کتاب، اسم چند شهر را بیشتر نیاورده اید، که شاید بهتر است بگویم یک شهر، باقی اسم قوم ها بوده، و به اهالی آن شهر صفت داده اید، صفت خوبی هم نیست، جوری که وقتی خواندم، احساس کردم توهین شده به من و همه ی اهالی این شهر، عجله نکردم، تا آخر خواندم بلکه شاید اسم چند جای دیگر هم بیاید و این تنها نبوده، یا جای دیگر شخصیت دیگری جبران کند، نبود هیچ، تأکید بیشتر هم شد بر روی موضع قبلی از طرف یک شخصیت دیگر!
از آبادان حرف می زنم، همانی که شما اهالیش را بی معرفت و دودر و اهل پیچاندن و دور زدن معرفی کرده اید، چیزی که شاید اگر در داستان نمی آمد هم هیچ اتفاقی نمی افتاد، نه؟
تا حالا ما در صدا و سیما، دزد و معتاد نشان داده شده بودیم، صفت "لاف زنی" حالا درست یا غلط رویمان هست، یعنی اگر لاف زدن را کسی بگوید کمتر دلخور می شویم هر چند برای آن هم جواب دارم
ولی، شما به چه حقی همچین صفتی به اهالی یک دیار می دهید؟ باز هم تأکید می کنم آن هم وقتی که بود یا نبود آن جملات، تأثیری در روند داستان ندارند؟ ولی با این کار شما، به چندین نفر این را تلقین کرده اید؟
زیاد در این سال ها طعنه شنیده ایم، زخم زبان، اما بدان، اگر مردم این شهر، آن گونه که در ذهن شما هست بودند، اهل دودر کردن و باقی چیزهایی که نمی دانم با چه استدلالی صفت کرده ای این ها را برای ما، یک سال مقاومت نمی کردند، یک سال تمام در محاصره نمی ماندند و شهر سقوط می کرد، آن گاه شاید شما هم الان آنجا ننشسته بودی و راحت به مردمی رنج کشیده، توهین نمی کردی.