جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

سرباز سال های ابری

یک کتاب، حداقل با ظاهری متفاوت! جلد پارچه ای و یک جیب روی آن با اتیکتی بالایش
خاطرات آقای حسن بنادری، زمان جنگ فرمانده سپاه آبادان بوده و بعد از جنگ در پالایشگاه مشغول به کار شده.
امشب تازه چاپ دوم کتاب به آبادان رسیده و خریدم، چند صفحه ای ازش خوندم، به صورت سوال جواب ه، مث یه گفتگو
شخصا آقای بنادری رو از زمان طفولیت می شناسم، خیلی خوب خاطراتش رو به یاد داره و خیلی خوب هم تعریف می کنه، جذاب و شنیدنی، حالا نمی دونم دقیق چه جور توی کتاب اومده، ولی من خودم شنیدن صحبت هاش رو با صدای خودش رو بیشتر می پسندم، صدای بسیار مردانه،گیرا و با صلابت و خش دار.
خودم خیلی براش احترام قائلم و خودش و خونوادش رو دوست دارم، بعضی اوقات که پیش میاد که جمعی باشه، همیشه آبادانی ها گریزی به خاطرات جنگشون دارن، چه دفاع شهر، چه خط، چه کار و زندگی توی آبادان موقع محاصره و چه جنگ زدگی و بی وفایی های زمان جنگ و بعد از جنگ و حالا؛ بگذریم، از خاطرات شنیدنی، صحبت های ایشون هست

پشت جلد:

- قراره با کی مصاحبه کنم؟
- با آقای عبدالحسن بنادری
- کی هست؟
- از فرماندهان بزرگ جنگ. بسیاری از فرماندهان عالی رتبه جنگ که بعدها شهید شدند یا الان سردار هستند، اول جنگ با او در آبادان خدمت کرده اند.
- پاسداره؟ سرداره؟
- نه. در شرکت ملی نفت آبادان کار می کند.

در طول مصاحبه، استوار و باصلابت تلخ و شیرین زندگی اش را روایت کرد. یکی دو بار صورتش قرمز شد و نم اشکی روی چشمانش نشست، اما بلافاصله بر خود مسلط شد. اجازه نداد احساساتی شود.
...


سرباز سال های ابری؛ خاطرات عبدالحسن بنادری / نشر فاتحان / 11هزار تومان / چاپ دوم یا سوم تابستان89 (روی جلد نوشته چاپ دوم ولی در فهرست چاپ سوم درج شده!)

پ ن: با امضایش را خواستید، بگید ;)

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

از یک جایی به بعد...

صغرا خانوم خوب می دانست بهترین تهدید برای ما بچه های تنها رها شده از ده صبح تا ده شب، این است که چادر مشکیش را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیفتیم، گوشه چادرش را بگیریم که تو رو خدا نرو. بعد فرق نمی کرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی می دوید می رفت سراغ کفش هایش. کفش های صغرا خانوم روزی چند باز قایم می شد؛ زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود ولی همین که برای چند لحظه باورمان می شد رفتنی است و همین که نمی رفت و کفش ها را از زیر بالشت می کشید بیرون و قربان صدقه مان می رفت، داستان گریه دار خوش پایان ما بود. فکر می کردیم ما نگهش داشته ایم. فکر می کردیم مفشها ما را نجات داده اند.
بعد ها خیلی پیش آمد که کفش های مهمان محبوبمان را قایم کردیم، کفش آدم هایی که دوست داشتیم بمانند؛ آدم هایی که یک بار و دو بار مهربان می چرسیدند کفش ها کجاست؛ آدم هایی که قول می دادند زود برگردند؛ آدم هایی که به بابا اصرار می کردند که نه، نه، خودش می دهد، دختر بزرگ عاقلی است، خودش الان می رود کفش ها را می آورد. بعد وقتی کفش ها را آرام از پشت در می کشیدیم بیرون، کسی مهربان نبود، کسی قربان صدقه ما نمی رفت، کسی از رفتن پشیمان نمی شد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست، خودش رفتنی نیست، کفش ها هیچ کاره اند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست، ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش دستی کردیم. وسط جمله اش گفتیم خداحافظ و کفش ها را جلوی پایش جفت کردیم. در را که بستیم بعد اگر گریه مان گرفته بود گریه کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم، خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفش ها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم. بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرف ها، از توی آ شپزخانه داد زدیم هر چی ظرف هست بیار.
ما این طور آ دم هایی شدیم. خیلی سال پیش این درس ها را خواندیم. برنگردی از الفبا شروع کنی.

+ آی اول الفبا / بهناز مترجم / همشهری داستان، آبان89

انرژی از بین نمی رود ولی...

بعضی موقعیت ها و کارها، انرژی مخصوص خودشان را دارند، یک شور و هیجان خاص خود.
حالا اگر جلوی آن کار گرفته شود و مدتی بعد بگویند خب، حالا می توانی. دیگر آن شور و هیجان نیست، انرژی هدر رفته، فقط برای اینکه کاری را که تصمیم داشته ای، حداقل انجام شود، انجام می دهی، و روی کیفیت دقیق نمی شوی. یا شاید اصلن نتوانی انجام دهی.
مثل اینکه در موقعیت خنده داری، جلوی خنده ات را بگیرند و دوسال بعد بگویند خب حالا می توانی به خاطر آن جریان بخندی یا مثلا هیجان اکران فیلمت را داشته باشی، توقیفش کنند، چند سال بعد از توقیف دربیاید ولی دیگر موقعیت و سوژه ی فیلم مناسب آن زمان نیست و سوخته یا مثل آب جوشی که دیگر جوش نیست و بخواهی با آن چای درست کنی.
انرژی از بین نمی رود، ولی...

به کجا چنین شتابان؟

تا به حال، اینگونه تاثیر تیریپ روشنفکری برداشتن را به این حد ندیده بودم، تاکید می کنم تیریپ روشن فکری، نه خود روشن فکری.
این که ادای کار و رفتار و اندیشه ی کسی یا گروهی را دربیاوری.
در این مورد، نتیجه اش شده ابتذال، نشانه هایی داشت از سوق پیدا کردن به این راه و روش ها و لی تا این حد را تصور هم نمی کردم!
حیف بود، حیف هست، امیدوارم سرش هرچه زودتر با سنگ آشناییت پیدا کند.
بازتر نمی توانم بنویسم، چون خطاب به او نیست، نیست چون لابد ربطی به من ندارد. این را شما چیزی ببینید مثل حرف زدن آدم با خودش..

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

و چه حیف...

امانتِ سگ خور شده

من از کتاب قرض دادن یا همان امانت دادن، بسیار ضرر کرده ام، اولین باز، زمان طفولیت، سری هری پاتر از کتاب دومش تا جام آتش، همه قطع جیبی، ترجمه ویدا، دادم به یکی از اعضای فامیل، ولی تا به امروز بازنگشته اند! بعدتر کتاب اولش رو هم که هنوز مانده بود سپردم به یکی از همکلاسی ها، آن هم رفت که رفت تا یک روز در حالی که داشت به کس دیگری کتاب من رو که اولش اسم خودش رو نوشته بود رو قرض می داد، روی هوا زدم و نجاتش دادم، بعدتر باز به کسی دادمش که انقدر گذشته از آن زمان که یادم نمی آید کی بود! القصه، زیاد برای هری پاتر ها ناراحت نیستم،چون تبش برایم عرق کرد و بقیه کتاب هایش را نخواندم و زیاد مهم نیست، ولی، اصل، کتابی است که رفته و جای خالیش هست.
یک کتاب دیگر، فالنامه ی شیخ بهایی، عجب چیزی بود، حیرت می کردی، آن هم رفت که رفت.
سه کتاب دیگر، منِ او، انگار گفته بودی لیلی، سرخی تو از من؛ دو کتاب اول، هدیه هم بودند، ولی به خیال اینکه دست رفیق می دهیم و این ها، ولی، این ها هم رفت که رفت، به طرف یادآوری هم می کنی، با پررویی تمام به روی خودش نمی آورد.
دو کتاب دیگر، بریم خوشگذرونی، از حال بد به حال خوب؛ این ها را حتی 12ساعت هم از زمان خریدشان نگذشت! سفر بودیم با دوستان، کتاب خریدیم، کوله ی من جا نداشت، یکی گفت بده به من، دادن همان و در حسرت کتاب رفته همان، چند وقت پیش هم جایی خواندم بریم خوشگذرونی مجوز چاپش را پس گرفته اند و انگار بعضی جاها هم جمع شده بود.

بدم می آید دیگر از این آدم ها، کسی که اعتماد می کنی، به امانت می دهی، و بیشتر آن که کتابی که هدیه شده را می دهی، کتابی که تازه خریدی را، ولی، "سگ خور" می شوند، همه این ها چند سال است که ازشان می گذرد، چند سال!
من، سعی می کنم دیگر کتاب به کسی به امانت ندهم.
نمی فهمند معنی امانت را.

هنوز هم...

وقتی کسی که دوستش داری، کسی که در زندگی ات نقشی داشته، می رود، می میرد و دیگر نیست، همه چیز دگرگون می شود؛ چه بخواهی و چه نخواهی. آن چه به جا می ماند، کتاب ها هستند و نامه ها و عکس ها. یادها و اندوهی چاره ناپذیر و گاهی هم در گوشه ای، خیابانی، کسی را اشتباهی به جای او می گیری و به دنبالش می دوی...

+آلیس/یودیت هرمان/نشر افق

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

دلم

دلم اون تابستونایی رو می خواد که صبح تا 9-10می خوابیدیم، اینترنت نبود که تا صبح بیدار باشیم و بعد تا ظهر و بعد از ظهر بخوابیم، بعد بیدار می شدیم، تلویزیون رو روشن می کردیم، صداش می پیچید، تابستونه فصل شادی و خنده! بچه ها گرم بازی مثل چندتا پرنده و کماندار نوجوان ببینیم و بعد کاردستی یاد بده، نقاشی کنیم، آت و آشغال سرهم کنیم، بریم توی حوض وسط باغ خونه قبلی، همونی که کوچیک بود، عرض هم شاید به 30سانت هم نمی رسید، بریم توش، آب شط رو باز کنیم، یه عصر داغ، آب شط، شلنگ رو بگیریم رو خودمون، بعد دونه های بیعار رو بندازیم توی آب، مثلا ماهی باشه، تور پهن کنیم بگیریمشون، بعد تاب بازی کنیم، بریم توی آسمون، دلم تابستون می خواد، اون تابستونی که...

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

چشماش سگ داشت

تا حالا توی چندتا کتاب و نوشته ی این و اون این جمله که می گه "چشماش سگ داره" رو خونده بودم، ولی حالا قشنگ می فهمم چی میگه! بس که چشماش سگ داشت لامصب!
خوب شد زود در رفتیم [آیکن داره عرق پیشونیش رو پاک می کنه]

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

صُبور پیشگوی آبودان!

یه ماهی صبور از تو فریزر خونه درآوردم انداختم تو فیس بوک، پیشگویی هاش جهانی شد!

+ ماهی صُبور آبادانی، دو برد اخیر صنعت نفت آبادان را درست پیش بینی کرد.

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

لوکیشن ِ رمان

ویژه نامه داستانِ خردنامه ی همشهری، چیز جالبیه
چندجا درباره ش خونده بودم، تا اینکه یکی گفته بود یه بخش داره به اسم لوکیشن رمان، و این بار "چراغ ها را من خاموش می کنم" رو کار کرده، و بالطبع حس آبادانی بلاخره باعث شد بخرم ببینم چه کرده، به نظرم عکس های خوبی  نبود، شاید هون عکس پشت جلد کتاب خیلی گویاتر از این عکس هایی باشه که چاپ کردن، حس یه خونه شرکتی رو اصلن منتقل نمی کنه، چیزایی که توی داستان زیاد بهشون پرداخته شده، اونا رو اینجا زیاد نمی بینیم، شاید یه کلیسا رو فقط که اونم باز می تونست عکس بهتری گرفته شه ازش، که مدرسه ی ادب که اون زمان مال ارمنی ها بوده هم توش مشخص شه، یه جا هم گفته عکس برداری از "بریم" قدغن، من از آقای عکاس سوال دارم کی همچین حرفی زده؟
کلن برا رمان های دیگه، مخصوصن اگه توی شهرهای دیگه باشه، پیشنهاد می کنم قبلش با یکی دوتا از اهالی اون شهر که این کتاب رو خوندن ارتباط داشته باشن و از اونا هم کمک بگیرن تا کار بهتری در بیاد، و همچنین وقت بیشتری گذاشته بشه، عکاس صبح ساعت 10با قطار رسیده خرمشهر، با خستکی راه، شب هم برگشته، بدون شناخت نسبت به شهر، بزن در رویی کار کردن ارزش کار رو از بین می بره.

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

و بارسلونا قهرمان جام جهانی!

ویوا اسپانیا! و البته ویوا بارسلونا!
به قول عزیزی، اوضاع فوتبالیمان بر وفق مراد است!
از اون ور صنعت اومد لیگ! هرچند برزیل در بازی همزمان حذف شد ولی این تسکینی بود بر اون، و مگه یهتیم همزمان چندجا می تونه بازی کنه؟ و این که دونگا حواسش به بازی آبادان بود و تیم دوم رو درست کچ نکرد و برزیل حذف شد
از این ورم که اسپانیا قهرمان!
اول جام گفتم برزیل اونم به دلیل اینکه آدم که نمی شه طرفدار تیم خودش نباشه! ولی اسپانیا هم تیم خوبی داره!
و اینگونه بود که بارسلونا قهرمان جام جهانی هم شد!
چرا بارسلونا؟
ژاوی، پویل، اینیستا، پیکه، پدرو، ویا از یازده تای تیم، کمه؟ همه بارسا!
می دونی چی عیش امشب رو تکمیل می کرد؟ این که پویل کاپتان بود و جام رو می برد بالا سر، نه کاسیاس رئالی! :دی
فک کن، اون هیبت! اون عظمت! اون شیر بیشه ی کاتالان! :دی جام رو می برد بالا سر، چه شکوه دیگه ای داشت!
خب خب، هیجاناتمون رو کنترل کنیم!
دل بوسکه! خونسر خونسرد! بازی های قبل تیم گل هم می زد از جاش تکون نمی خورد، تغیری هم توی صورتش نبود، می موندم چه جوری اینجوریه، ولی این بازی از اول لب خط بود و بالا پایین می پرید! ای ول پیرمرد!
این چه داوری بود خدایی؟ مسخره ش رو در آورده بود دیگه
بعد این که هلندی ها خوشتیپ ترین نیمکت بازی ها بودن، کت شلوار طوسی و پیراهن سفید، که رنگ کت به موهای مربی می خورد و بیشتر بهش میومد
از اون ستاره های روی کت آلمانی ها هم خوشم میومد، سه رنگ کار شده بود روی جیب کتشون
بهترین بازیکن کی می شه؟ ژاوی؟ اگه بشه خیلی عالیه! نمی دونم این فردوسی پور جایی خونده این لقب رو، یا خودش ساخته برا ژاوی، مهندس! الحق که لقبی ه شایسته ش! حیف که یکم این یکی دو ساله زیاد داره تو صورتش دس می بره مث این چیزا شده!
این فابرگاس چرا این یکی دو بازی آخر ریشاش رو زد؟ ته ریش بهش میومد، نه؟
آها، این آخر، موقع جام دادن، اِ گفتم جام دادن، ای تف تو روت پلاتینی، البته اگه اینی که می گن تو دوس داری تو بازی های اروپا جام رو بیان بالا بدن نه وسط زمین درست باشه، ای تف تو روت که رسم کردی این رو! چیه اینجور جام دادن ِ مسخره! جام رو باید وسط زمین بدن نه بالا روی سن!
این بانوهای سینی ِ مدال به دست هم که انگار تبلیغ خمیر دندون بود، یا فک می کردی عروسکن، همینجور از اول تا آخر نیششون باز! بعد انگار نه انگار آفریقا میزبانه! همه سفید! از ناف اروپا! فقط یکی رو برا خالی نبودن عریضه و به قول حمید برا رفع کوتی سیاه گذاشته بودن
خب چی می گفتم؟ آها، موقع جام دادن، این هلندی ها رو نشون می داد از تو زمین با حسرت نگاه می کردن، دلم سوخت، پیش خودم گفتم من اگه جاشون بودم اصن نمی ایستادم نگاه کنم، می رفتم، بعد که اسپانیایی ها اومدن پایین و هلندی ها دو طرف ایستادن و تونل درست کردن براشون و تشویقشون کردم، اصن خیلی خوشم اومد! چقدر حرکت قشنگی بود!
حالا ملت اینا رو دیدنا! باز بریم بو استادیوم بگیم توپ تان فشفشه! البته این توپ باید گل بشه! یا بریم بگیم داور! دیری دیری دی دید!
اون صحنه ای هم که از مادرید نشون داد و انفجار شادی جمعیت هم کار هوشمندانه و قشنگی بود، چقدر دوس داشتم بودم اونجا، وسط خیابونا، شلوغ می کردیم، حال می داد!
کاش همیشه جام جهانی توی نیمکره جنوبی باشه! زمسونه، بعد وقتی دوربین می ره تو جمعیت مجبور نیستیم دیویست بار صحنه گل بازی رو ببینیم، جام دادن فینال لیگ قهرمانان اروپای امسال رو که یادتون نرفته؟ فردوسی پور هم خنده ش گرفت دیگه!
این دوربینا چه کردن! عالی!
این دوربین ه بود با چارتا کابل بالا سر همه می رف، مث این خفاش های یه چش ِ چوبین بود! :دی

من چقدر دارم حرف می زنم
آها یه چیز دیگه، و چه سخته همه خواب باشن و  نتونی موقع فوتبال دیدن داد بزنی، مخصوصا موقع گل! بی صدا فریاد کردم!

به امید موندن صنعت تو لیگ! (وقتی هدف، اینه، معلومه میفتیم دیگه!) :دی

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

کنترل رو بده من

+
برنامه ی تصویر زندگی، سری جدیدش بد نیس، دوشنبه ها طرف 12-12:30 بحث روانشناسی کودک و تربیت و ایناس، مجری خانوم خامنه است، یادتونه؟ مجری برنامه کودک بود؟ بعد یه دکتری میاد، خیلی باحال ه، من حدس می زنم آبادانی هم باشه! یه جاهایی لهجه داره حرف زدنش و اینکه خیلی غولو!ه، جالب حرف می زنه این آقاهه، مخصوصن درباره تنبیه کردن بچه ها تعارف نداره!
بین این بخش، یه تیکه ای دارن، زنگ انشاء، اونم بعضی وقت ها موضوعات جالبی داره و بچه ها هم انشاهای جالبی می نویسن، و اینکه خودشون می خونن جالب ترش می کنه
بعد پنجشنبه ها هم یه بخشی داره، نوستالژی بازی، اونم بد نیس، یه مدت بند کرده بود به کارتون های اون زمان، و واقعا چقدر کارتون های ما خوب بودن نسبت به حالا

+
توی کارتون هایی که تا حالا ایران ساخته، یکی اون سری اول قصه ی ما مثل شد خوب بوده کیفیتش، یکی که چند وقت یش دیدم و یادم نیس چی بود اسمش، ولی حیوون داشت و تو جنگل بودن و اینا، یکی اینی که تازگیا می ذاره، شکرستان؛ خوش ساخت ه، باحال هم هس! امروز کلی خندیدم! :دی اون پیرزنی که توشه هم بامزه اس حرف زدنش
آها، اون یکی دیگه هم هس، دانشمندان کوچک؟ بزرگ مردان کوچک؟ یه همچی چیزی، که سرگذشت دانشمندا رو می گه، ولی کلی تیکه توش داره! اون به نظرم مخاطبش بالاتر از سنین راهنمایی باید باشه، چون تیکه های طنزی که به کار بردن توش برا زیر اون سنین شاید زیاد قابل درک نباشه، یا اصلن باعث شه اطلاعات غلط به خورد بچه مردم بره(وای وای)

+
شبکه آموزش، یه مسابقه مشاعره داره، هیچ وقت نگاه نکردم، امروز این کانال اون کانال می کردم، چشمم خورد که روی یکی از صندلی ها یه بچه ای نشسته، کنجکاو شدم ببینیم این چی کار می کنه اینجا، گفتم شاید این کناری ه باباش ه، اون موقع مجری که دکتر نمی دونمم کی کی ه(عادل آذر؟ نمی دونم) داشت با شور و هیجان داستان تعریف می کرد، شرکت کننده ها هم داشتن یه چیزایی می نوشتن، فک کردم دارن نت برمی دارن، بعد کاشف به عمل اومد که اینا داشتن تا این آقا داستانشو برا ما بیننده ها می گفته، یه بیت شعر بگن خطاب به حافظ(اینجور که من فهمیدم)، همه خوندن، رسید به این پسر بچه، خیلی جدی، با حس، تقریبا مث این مرشدها، خوند: حافظا!تو نجاتم دادی، متشکرم! گفتم حالا گفتن بچه هم یه چیزی بگه این وسط دلش نشکنه اینجا نشسته، مشاعره شروع شد، باز دور چرخید و به این که رسید، همچین شعری خوند! من دهنم وا موند، باز چرخید رسید به این، باز تند جواب داد، بعد دو سه بار بیت هایی که می خوند به یه حروفی ختممی شد نفر بعدیش به مشکل می خورد، مثلن ح یا ض یا ظ ! حال کردم، تو پنج نفر، سوم شد! اسمش سهند صادقی بود، هشت نه سال ه می زد، آفرین به خودش و مامان باباش

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

به مهسا محب علی

می دانی خانم محب علی، خانم مهسا محب علی، دیروز که "نگران نباش" شما را می خواندم، ناراحت شدم، شاید هم خشمگین
عرض می کنم چرا
شما در این کتاب، اسم چند شهر را بیشتر نیاورده اید، که شاید بهتر است بگویم یک شهر، باقی اسم قوم ها بوده، و به اهالی آن شهر صفت داده اید، صفت خوبی هم نیست، جوری که وقتی خواندم، احساس کردم توهین شده به من و همه ی اهالی این شهر، عجله نکردم، تا آخر خواندم بلکه شاید اسم چند جای دیگر هم بیاید و این تنها نبوده، یا جای دیگر شخصیت دیگری جبران کند، نبود هیچ، تأکید بیشتر هم شد بر روی موضع قبلی از طرف یک شخصیت دیگر!
از آبادان حرف می زنم، همانی که شما اهالیش را بی معرفت و دودر و اهل پیچاندن و دور زدن معرفی کرده اید، چیزی که شاید اگر در داستان نمی آمد هم هیچ اتفاقی نمی افتاد، نه؟
تا حالا ما در صدا و سیما، دزد و معتاد نشان داده شده بودیم، صفت "لاف زنی" حالا درست یا غلط رویمان هست، یعنی اگر لاف زدن را کسی بگوید کمتر دلخور می شویم هر چند برای آن هم جواب دارم
ولی، شما به چه حقی همچین صفتی به اهالی یک دیار می دهید؟ باز هم تأکید می کنم آن هم وقتی که بود یا نبود آن جملات، تأثیری در روند داستان ندارند؟ ولی با این کار شما، به چندین نفر این را تلقین کرده اید؟
زیاد در این سال ها طعنه شنیده ایم، زخم زبان، اما بدان، اگر مردم این شهر، آن گونه که در ذهن شما هست بودند، اهل دودر کردن و باقی چیزهایی که نمی دانم با چه استدلالی صفت کرده ای این ها را برای ما، یک سال مقاومت نمی کردند، یک سال تمام در محاصره نمی ماندند و شهر سقوط می کرد، آن گاه شاید شما هم الان آنجا ننشسته بودی و راحت به مردمی رنج کشیده، توهین نمی کردی.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

کوچه

امتحان فارسی عمومی
سوال: شعر کوچه از کیست؟
جواب نفر کناری: زدبازی

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

4یا5

باز هم خواب دیدم.

3یا4

خواب دیدم.

پ ن: نوشتم که یادم نره.

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

پارسال، همین موقع...

پارسال، این موقع...
اضطراب بود، امید بود، ترس بود؛
از یک طرف خبر کنفرانس خبری و اعلام پیروزی بود، از یک طرف خبر 60 درصدِ خبرگزاری های دولتی، از یک طرف بیانیه آمادگی برای جشن فردا شب بود و از یک طرف خبر 34میلیون
گوشی؛ یا زنگ می خورد، یا زنگ می زدم
استاتوس های فیس بوک مدام آپدیت می شد و همه نگران
دیگه تحمل نداشتم، تحمل این خبرها را نداشتم، باید می رفتم از پای این خبرهای مدام ِ دلهره
آخرین استتوس آن شب، پارسال، همین موقع:
امیدوارم صبح که پا می شم چیزی که میر گفته درست از آب دراومده باشه

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

قطار، چیز جالبیست، من اگر روزی بخواهم داستانی بنویسم که شخصیت قصه خواست سفر برود، یا از شهرش برود، یا از شهری که دوست می دارد برود، یا از شهری که چیزی آنجا دارد برود، حتما بلیط قطار برایش می گیرم.
سواری که خوب نیست، هواپیما هم زود می رسد و فرصت فکر کردن ندارد و اصلا این دور شدن را حس نمی کند، تازه ممکن است پرواز تاخیر داشته باشد یا کلن کنسل شود، که جریان پیچ می خورد و من دوست ندارم، البته شاید کنسل شدنش در مواردی خوب باشد، بگذریم، اتوبوس هم راحت نیست، بعد هرجای راه که خواست می تواند کله کند(یعنی یکدفعه تصمیم بگیرد) به راننده بگوید نگه دار، حالا یا می خواهد برگردد یا بزند به کوه و دشت و کویر و کلن هرچیزی که آن اطراف بود و گم و گور شود
ولی قطار خوب است

بلیط قطار راحت گیر نمی آید، بعد قطار سر ساعت حرکت می کند، دقیق، اگر دو دل باشد، چشمش به ساعت است که برود روی سکو یا نرود، اگر رفت و سوار شد، تا قبل از بسته شدن درها می تواند پیاده شود، و اگر نشد، مثل اتوبوس هر جا خواست نمی تواند پیاده شود، باید صبر کند تا ایستگاه بعد، مثل هواپیما سریع هم نمی رسد، می نشیند، قطار که آرام آرام حرکت کرد، از پنجره که بیرون را تماشا می کند، دور شدن را با تمام وحود حس می کند، شاید کسی را داشته باشد روی سکو که مدام دست برایش تکان می دهد و کنار قطار می دود، که وقتی قطار سرعت می گیرد یا از سکو می گذرد، او کوچک تر و کوچک تر می شود، دور ِ دور ِ دور...؛ و اگر کسی را نداشت روی سکو، شاید در ذهنش، او برای کسی آن سوترها، دست تکان بدهد، شاید هم دست تکان ندهد، و فقط چشم در چشم، لب ها بسته، دور شدن را به تماشا بنشیند و وقتی دور شد، شاید با گوشه ی انگشت سبابه اش نمناکی چشمش را بگیرد، شاید هم دو دستش را چند ثانیه ای روی چشم ها بگذارد، بعد برود یکی از تخت ها را باز کند و برود بالا و نگاهش را بدوزد به سقف، شاید هم بعد که دستانش را برداشت، کمی خودش را کنترل کند و خودش را طبیعی نشان بدهد و با لبخندی از هم کوپه ای هایش سوالی بپرسد یا سوالی جواب بدهد و وارد بحث شان شود که این مورد دور از ذهن است، و اگر پایین هم بنشیند، حرفی نخواهد زد و چشم به بیرون خواهد داشت. شاید تنها بودن و ایستادن در راه رو را بیشتر دوست داشته باشد، ولی فکر کنم خسته تر از آن باشد که چنین کاری کند.

+ عکس: خودم.

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

وژدانن

استاد یه استراحت می ده وسط کلاس، بش می گم کی برگردیم؟ می گه به وجدانت بستگی داره

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

خدا آزاد کرد و بنده ی خدا آباد نکرد...

...خرمشهر پیش از انقلاب، جایی بود که هر شهروند آن مجبور بود دستِ کم دو سه شغل داشته باشد تا نه چرخ زندگی، که چرخ پر سرعت شهرش را بچرخاند. رونق کار به جایی رسیده بود که در سال 1356 باربر و گاریچی از فیلیپین می آمدند و در گمرک خرمشهر کار می کردند...
جنگ نابود می کند خرمشهر را، رسماً. اما آیا موقعیت جغرافیایی شهر روی نقشه ی جغرافیای اقتصادی کشور و منطقه نیز از بین می رود؟! چرا امروز خرمشهر باید جمعیتش رشد منفی داشته باشد و از سی سالِ پیش در حالی که جمعیت کشور دو برابر شده است، به کمتر از نصف کاهش یابد؟ سه ربع ِ باقی ِ جمعیت ِ خرمشهر کجا شده اند؟
...البته خود مردم هم ساختمان های شهر را بازسازی کرده اند تا یک روستا شهرِ بی در و پیکر بنا کنیم بر بازمانده ی خرمشهر... حال آن که می شد بلوک محله ای را مثل یک موزه ی جنگ، پیش از فرستادن تانک ها به عنوان آهن قراضه به ذوب آهن حفظ کنیم و باقی شهر را بسیار امروزی معماری کنیم و...

...خرمشهرِ امروز در طول سال بیش از دو میلیون نفر بازدید کننده دارد از مناطق جنگی. رقم دو میلیون توریست را نزد هر دانشجوی ترم دوی اقتصاد که بگذارید باید برق سه فاز از کله اش بپرد، اما این رقم، بیخ گوش منطقه ی آزاد، در قالب کاروان های راهیان نور وارد می شوند و خارج می شوند و کک هم آقایان را نمی گزد...
دو میلیون نفر از نقاط مختلف ایران، عمدتا با اتوبوس و قطار و بیشتر در ایام نوروز وارد خرمشهر می شوند. آب شان را بسته بسته از تهران می آورند تا گرفتار آب شور جنوب نشوند. غذاشان را ار آشپزخانه های بزرگ سپاه در سه وعده تحویل می گیرند. شب در سوله های بدریخت سپاه و ارتش بیتوته می کنند و در صف های کیلومتری دستشویی می ایستند. روز، توسط راویان و البته سوار بر همان اتوبوس های خودشان به مناطق جنگی می روند. باک گازوئیل را هم نه در پمپ های شهر که در پمپ های تعبیه شده در پادگان ها پر می کنند. در مناطق جنگی هم کمی خاک مقدس جنوب را داخل چپیه می ریزندبه عنوان سوغات و بازدیدی می کنند از مناطق عملیاتی که البته در شلمچه اش هم به دلیل فقدان بودجه نتوانسته ایم موانع ستاره ای و خاکریزها را در اندازه ی واقعی دوباره بسازیم و بعد هم سر و ته می کنند به سمت شهرهای بزرگ خود. بعضی البته در میان راه، در برجرد و اصفهان و یزد و اراک، برای خانواده هاشان سفال و جاجیم و گز و قطاب و فطیر هدیه می خرند...
نتیجه؟! مردم خطه ی خوزستان که بایستی راویان حقیقی جنگ باشند و میزبانان خونگرم جنوبی، که این کاروانیان شاهد حماسه ی مقاومت ایشان باشند، تبدیل می شوند به بزرگترین دشمنان این دو میلیون نفر که می آیند و زباله می ریزند و می روند! و هیچ نقشی هم در افتصاد شهر ندارند...
...دو میلیون نفر اگر لااقل پنج روز در منطقه بمانند، یعنی ده میلیون نفر-روز و اگر روزی فقط بیست دلار -خود یا نهاد آورنده شان- هزینه کنند برای اقامت و خورد و خوراک و بازدید و خرید، یعنی دو میلیارد دلار گردش مالی در اقتصاد ضعیف خوزستان.
...برای رضایت مردمان یک شهرِ محروم، لازم نیست که رییس جمهور در سفر استانی اول، وزیر نیرو را و در سفر استانی دوم، فرماندار را ایلااولا کند! در سفر اول وعده دهد که اگر مشکل آب شور حل نشود، وزیر نیرو را فرو می کنم توی لوله یا بالعکس، و در سفر دوم دستور دهد حالا که مشکلات حل نشده است، کارتابلِ کاری فرمانداری خرمشهر را بفرستید دفتر رییس جمهور یا بالعکس! این وعده و وعیدها لازم نیست...

+ نفحات نفت، جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی/ رضا امیرخانی/ نشر افق/ 4500تومان

پ ن1: با دخل و تصرف، بخش هایی از "منطق آزاد!"
پ ن2: اضافه کنید آبادان و هویزه و سوسنگرد و سایر مناطق جنگی را
پ ن3: بیست و یک سال از پایان جنگ گذشته، بیست و یک سال زمان کمی بوده برای آباد کردن؟ عکس های لبنان را دیده اید که به فاصله ی چهارماه بعد از اتمام جنگ بازسازی کرده اند و جشن گرفته اند و مردم خوشحال؟ حالا برای ما 4ماه هیچ، چهار سال هم، 10سال هم، ولی 21سال می دانی یعنی چه؟ می دانی سوم خرداد برای خرمشهری ها و پنجم مهر باری آبادانی ها، فرق چندانی با سایر روزها ندارد؟ انتظار جشن گرفتن که نداری؟
پ ن4: این سفر آخری که از تهران برمی گشتیم، در کوپه مثل همیشه که بحث پیش می آید، بحث رسید به گرد و خاک، گفتم مردم اینجا ناراحت نشدند وقتی که گرد و خاک همه جا را گرفت و به تهران هم رسید هیچ، خوشحال هم شدند، دو عزیزی که اهل اینجا نبودند تعجب کرده و شاکی شدند، گفتم اعتقاد مردم این بود که آه خوزستان بقیه جاها را گرفت، بعد گفتم چقدر از درآمد این مملکت از خوزستان است؟ گفت زیاد، گفتم چقدر آب؟ گفت زیاد، گفتم بزرگترین جلگه؟ گفت خوزستان، گفتم با این اوصاف خوزستان باید چه وضعیتی داشته باشد و کجای اقتصاد و پیرفت این مملکت ایستاده باشد و حالا کجاست؟ جواب نداشت.
پ ن5: این سوم خرداد که ا.ن آمده بود، صبح هوا صاف بود، راننده تاکسی گفت کاش گرد و خاکی بشه یکمم این بخوره، شد، گرد و خاک شد و مردم در کوچه و خیابان و بازار این بار خوشحال از گرد و خاک! حالا به دستور استانداری از همه استان اتوبوس آورده باشید، مردم اینجا حرفشان چیز دیگری است، کمش همان فریاد بیکاری بیکاری بود.
پ ن6: حرف بسیار است...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

سهم من از این سفر، حسرت شد...

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

به اشتباه یه شکلات خریدم، یکی که نه، دو تا!
قرار بود از این 60-70درصد ها باشه، ولی اشتباه برداشتم، یه چیز مسخره ای ه، تلخ هست، ولی نه اونقد، بعد یه چیزایی که از قرار باید بادم(بادام!) باشه داخلش هست، خورده خورده، مزه ش افتضاح
هی یه تیکه می کنم می ذارم دهنم، سق می زنم، این خرده های تیز می مونه تف می کنم بیرون
تلخی، خرده شیشه ها تو دهن، به حال و روز من میاد، حسابی

بعد من می خوام داد بزنم یا سرم رو بکوبم تو دیوار

- هنوز نخوابیدی؟
* راز و نیاز می کنم
- نیاز؟
* از خدا خواستم تو رو از من نگیره

+ در چشم باد / مکالمه ی لیلی و بیژن

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

هیچی، هیچی ولش کن، پشیمون شدم از نوشتنش، صفحه رو ببند

لبنیات

لب هم لب آن یار خوش اندام قدیمی
مانند لبو قرمز و سوزان و صمیمی

لب ها ولی از دیده ی اغیار نهان بود
لب های مسلمان و مسیحی و کلیمی

القصه در این باره رسالات نوشتند
استاد شمیسا و شفیعی و تمیمی

لب ها همه در معرض دید همگان است
امروزه نماندست حیایی و حریمی

لب ها شده زیتونی و نارنجی و آبی
لب ها شده تزریقی و دندان شده سیمی

آن خال که بالای لب یار عیان است
فی الفور شود پاک به انگشت نسیمی

با یاری جراحی زیبایی صورت
جر داده لب خویش به اوضاع وخیمی

لب را شتری کرده که یعنی مد روز است
ای غنچه دهان نیست تو را عقل سلیمی

هر چند که بعضی به من ایراد بگیرند
کاین قافیه خبط است چه یایی چه میمی

اما نتوان هیچ نگفت از لب معشوق
بگذار که ایراد بگیرند چه بیمی

+ سعید نوری

می گفتند افکارش مسموم است

امام جمعه ی آبادان به اتهام سبز بودن استعفا شد.
بعد کسی جایگزینش شد که نه اهل اینجاست و نه اینجا بوده و نه هیچ چیز دیگر، مردم همه هاج و واج، هرچند خبرهایش از یک ماه پیش شنیده می شد، عده ای گفتند در نماز جمعه شرکت نمی کنیم، از طرف دیگر، کسانی که عامل استعفا شدن ه امام جمعه ی قبلی شدند تا خودشان امام شوند، سوختگی شدیدی احساس می کنند، این ها هم حالا معترض شدند.
همه ی این ها با هم باعث شده که امروز رادیو تلویزیون اینجا یک دم نمازجمعه تبلیغ کند، فردا هم قرار است عشایر منطقه را ببرند نماز جمعه! یک نفر در رادیو یک پیام تکراری را که تشکر می کند از امام جمعه ی قبلی و اعلام حمایت از فرد جدید را قرائت می کند و هر بار می گوید از طرف فلان عشیره!

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

امروز تهدید شدیم به ارجاع به کمیته ی انضباطی و ستاره و این ها
جالب بود
ولی خب دلیل مسخره ای داشت، ترجیح می دم دلیل استخوان داری داشته باشه تا این لج بازی ها و دنبال آتو بودن های بعضی

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

من تعطیلات نوروز نمی خواهم

تعطیلات نوروز هیچ وقت برا من جذاب نبوده، لذتی نداشته اونقدر، زیاده شاید، دو روز اول، تعطیل باشه برا من بسه، بریم بعد سر زندگیمون
عید هیچ وقت سفر نرفتیم، جز یک بار که اون هم سفر نبود، دو سه روز اول جایی بودیم اون هم نه به قصد تفریح، بگذریم
این که چرا نمی ریم هم، یکی این که این دو هفته هوا خوب ه و مهمان میاد و اینکه پدر گرام از شلوغی جاده و این ها خوشش نمیاد، سُ ، نمی ریم دیگه
باز حالا مشکلی هم نیس، عادت کردیم
چه مهمان داشته باشیم و خونه شلوغ، چه مث امسال از تعداد معمول هم کمتر، فرق آنچنانی نمی کنه
وقتی شلوغ باشه، یکهو رفتنشون یک دپی ِ مسخره ای ایجاد می کنه، وقتی هم کسی نباشه، باز جور خوبی نیست، حتی به کارهای معمول نمی شه رسید، چرا، چون تمام خیابان ها ترافیک یا مخصوصا مسیرهای اطراف ما بسته می شود.
بعد می رسیم به آخر تعطیلات و سیزده بدر، همه سیزده بدر دارن، ما سیزده به تو!
قضیه هم این می شه که فک و فامیل و کسایی که شاید در سال یک بار هم اینجا نیان، مهمان پدر بنده می شوند در باغ خانه، تفریح و خنده و این ها برای فک و فامیل، خرید و خستگی و پذیرایی و الخ برای ما
پارسال عملیاتی انتحاری کردیم و تعطیل کردیم این سیزده بدر را، تازه مادر خانه هم سفر بود، پدر خانه چنان درهم بود آن روز که امسال جرئت نمی کنیم، ناراضی هم نیستیم، صله رحم و برکت و فلان و از این حرف ها
اصلا مشکلی هم نیست
ولی من تعطیلات عید نمی خواهم
که بشینی ویژه نامه روزنامه ها را بخوانی و گندی پارسال بیاید جلو چشمت، که فولدرهایت را بالا پایین کنی، فولدری باز شود که عکس های چهار پنج ماه اول پارسال باشد و افسوس بخوری و اول هیجان یاشد و بعد...
بعد فحش بدهی
بعد گوش کنی، نمی دانی...
بعد نگاه گوشی کنی
بعد گوشی را زیر و رو کنی
بعد دیگر آهنگ های گوشی را گوش نکنی، نگاهشان هم کنی توی سرت پلی شوند و راه را ببندند
بعد ذهنت را زیر و رو کنی
بعد خودت را
بعد ببینی حجم بزرگی از اندوه را
بعد بغلطی در گودر و تگ بذاری اندوه و فکر کنی اگر کسی همه این هایی که این تگ را خوردند را بخواند مثلِ، مثلِ، مثلِ چی؟ می خواهم بگویم واضح است برایشان، می فهمند یعنی، مثلِ روز؟ مثلِ آب؟ زلال؟ چشمه؟ هر چی، خیلی خواهند فهمید از این فرایند بی در رو که گفتم را، این ها چیزهایی است که گفتم نمودشان را کسی نخواهد دید یا شنید و اگر چیزی دیدید مقدار کمی از اصل جریان است که قرار است بی در رو باشد، هم حجم
بعد فکر کنی کتابفروشی بزنی، یا کافی شاپ، کتابفروشی سود ندارد و همه اش ضرر، کافه سود، چه سودی، بعد ببینی خب سرمایه اش کو؟ بعد فکر کنی به جایی مثل شهرکتاب نیاوران
بعد فکر کنی مادرت چقدر می تواند خوشحال باشد که اینجا کلاس زبان بیشتر از لول ور آر یو گوئینگ تشکیل نمی شود و زبانت خوب نیست (ور آر یو گوئینگ هم که بلد بودیم را گفتیم و جوابی نگرفتیم) و گرنه خیلی جدی به رفتن فکر می کردی و او غصه می خورد
بعد بنشینی فکر کنی که نه، شاید هم رفتی، جایش را هم پیدا کنی، می ماند دلش
بعد می بینی جای دلت خالی است
بعد روی جای خالی تگ می گذاری اندوه...

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

یکی دو شب پیش تو فکرای قبل خوابم می چرخیدم بعد اون شب و فرداش اومد جلو، یهو گفتم مث اصحاب کهف شد، یا نه مث خواب کروبی، قبل این که بخواب ه خبری نبود، فرداش بیدار شدن دیدن چیزی از جریانات حالیشون نمی شه و چی شد چه طور شد، یا حتی مث اون یارو که به خیال خودش مث هر روز پا شد بره نون بگیره، طرف بش نمی داد، می گفت شوخی نکن بابا، یعد دید شوخی نیس گفت چرا نمی دی؟ گفت برو بابا خدا روزیتو جای دیگه بده تو کییی اصلن؟ بعد رفتن اجمعین سرشون رو گذاشتن مردن.

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

 اول فروردین و آغاز سال نو. روز نوروز. سال های گذشته، از ده روز قبل از عید تا سیزده فروردین، خوزستان شاهد هجوم مسافران نوروزی و مسائل مربوط به این مسافران بود. مسأله مهم برای آبادان در سالهای گذشته در این روزها، مسأله اسکان مسافران نوروزی بود. مسافرخانه ها و مدارس مملو از جمعیت می شد. اغلب منازل پر بود. با این وصف چادرهایی در میادین برای اسکان مسافران نصب می شد. مع ذلک جمع زیادی از سیاحان نوروزی در باغ ها و چمن ها و حتی کنار بعضی خیابان ها در پیاده روها اتراق می کردند. مسأله دیگر مسأله ترافیک شهر بود. مخصوصاً آبادان با این خیابان های تنگ و ترش، مصیبت بار بود. پمپ های بنزین معرکه آرا بود و از همه جا دیدنی تر، بازار سیف که متبعه خرید اجناس خارجی، و سیل جمعیت، سر از این بازار [در می آورد] و تمام اجناس نو و کهنه محل، همه و همه آب می شد و در نتیجه جیب یک عده خالی و جیب هایی هم پر می شد. امسال جای مسافران نوروزی خالی است. نمی دانم چرا نیامده اند. که امسال از حیث مسکن هیچ مضیقه ای نیست. یک شهر دربست در اختیارشان قرار می گرفت. منزل های اعیان و اشراف شهر و منازل زیبا و دل انگیز بریم و بوارده همه این ها خالی که حتی پرندگان نیز دیگر آن جا پر و بالی نمی زنند. نغمه های خمسه خمسه و خمپاره و کاتیوشا و ژ3 و کلاشینکف و تشعشع گلوله های ضد هوایی و برق توپ ها، همه این ها دیدنی است. چرا این عزیزان به تماشا نیامده اند و مردم آبادان و خونین شهر در این ایام کجایند و در چه حال اند؟ روز فروردین را چگونه آغاز می کنند؟ خلاصه نوروز ما امسال چنین آغاز می شود که حدود ۳۰ دقیقه قبل از تحویل سال، شهر آبادان در اطرافش یک سره زیر برق توپ ها و خمپاره انداز و به قول نظامی ها مبادله آتش [بود]. این بزن و بکوب چنان شدید است که از اتاق بیرون آمدم و لحظه ای به تماشا [ایستادم].

+ نوشتم تا بماند
+ و +

پ ن: چند سال پیش هم وقتی امریکا به عراق حمله کرد، شهر خلوت بود، موج انفجارها حس می شد، در و پنجره ها می لرزید، ما بی خیال این ها سال را تحویل می کردیم.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

سال نو مبارک
پ ن: کجا رو سراغ دارین این پوستر هنوز اینجوری پشت شیشه یه مغازه باشه؟
پ ن: آبادان.

برنده باشیم

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

ساعت1 ظهر باید پروژه را تحویل می دادیم، به هر ضرب و زوری 12 تمام شده بود، یک ده کم (همان ده دقیقه به یک) توی شلوغی این موقع سال، با رفیقی در تلاش برای تاکسی گرفتن، که ماشینی به ماشین دیگر خورد و راه بسته شد، طرف هم خر، بگذریم...
گذشت و تاکسی سوار شدیم، چهارصد و پنجی بود، در هرهر و کرکر به سر می بردیم که دیدیم یک دفعه راننده فقط فرمان ماشین را به به چپ و راست می پیچاند و نفهمیده بودیم چه شد که جملگی به جلو پرتاب شدیم و هنوز از این پرتاب نگذشته بود که یک ضربه هم از پشت نثارمان شد، تصادف کردیم باز راه بند آمد.
باز ایستاده بودیم که تاکسی دیگری بگیریم، وانتی یواش به موتوری نوازشی داد، سوار تاکسی که می شدیم گفتم گناه داره، ماشینش نو ه! رفیق خنده اش بند نمی آمد.
بعد نزدیک بود این دفعه تاکسیمان آدم زیر بگیرد، گفتم لِوِلِمون رفته بالا!
خلاصه گفته بودم هواپیمایی، چیزی سقوط کرد نگران نباشید، هنوز هم همان را مد نظر داشته باشید.

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

حرفی نیس، شکر!

خدا همیشه از اسفند تا سیزده بدر یه بهاری می ذاشتی برامون، امسال از حالا تابستون آوردی؟ کولر می زنیم دیگه!
سه روز پیش نزدیک بود موتوری بزنه بهم، دیروز دوبار نزدیک بود توسط ماشین له شوم، امروز صبح ایستاده بودم برای تاکسی، داشتم مورد عنایت چرخ های کامیونی قرار می گرفتم، حالا هم که بر می گشتم یک تریلی یکدفعه پیچید جلوی تاکسی و نزدیک بود برویم زیرش دسته جمعی. خلاصه این ها را گفتم که اگر فردا هلکوپتری هواپیمایی فضاپیمایی(به علاوه موش و کرم و لاک پشت!) چیزی سقوط کرد، بدانید قضیه چی بوده.

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

Hamster

همسترم رو ببین!

پ ن: کلیک کنی غذا بش می دی، بازی می کنه، تشنه ش بشه خودش می ره آب می خوره، یه مدت هم باهاش کار نداشته باشی می ره یه گوشه می خوابه :ایکس
پ ن: عزیزی که با گودر می خونی، نمی بینیش چون گذاشتمش توی سایدبار.

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

از سطح روابطم راضی نیستم
یکی که می خوای باشه نیس، یکی که نمی خوای باشه هس، یکی که میگی بمون میره، یکی دیگه بش می گی برو می چسبه، نمی دونم چی به چی ه، البته بعضیا هم این وسط هیچ کدوم اینا نیستن، هستن همینجوری فعلا، موضع خاصی ندارم به اونا
بعد این وسط، چندتا آدم مزخرف شاید به نوعی افتادم، خوشم نمیاد اصن، ولی فعلا دارم می سازم، مصلحت میگه اینو
طرف از اینایی ه که دوست داره هرچی دختر ه دور و برش هست رو فتح کنه به نوعی، فتح به معنی این که دورش باشن، حلوا حلواش کنن به نوعی، همین که با همه یه خط ارتباطی چیزی داشته باشه(حداقل شرایط اینه)، بعد اسمایلی ِ حلقه طلایی بالا سر و بال بال زدن هم درمیاره
بعد، تو جمع خودمون هم، خیلی احساس مدیریت و ریاست می کنه، تو کاری که داره گروهی اجرا می شه، با تقسیم وظایف مخالفت می کنه و از اون طرف هرکار دلش خواست می کنه و قیافه مدیریت می گیره، حالیش هست توی کار مربوطه، ولی در یه کار دیگه که ال و از بل تشخیص نمی ده، حالیش کردیم چی به چیه به زور، حالا باز میز ریاستش رو علم کرده هر روز یه انگو.لکی باید کار رو بده
تحمل فقط برا خوشحال نشدن رقیبان است و بس، که برم رو اون فاز، خلاص می کنم همه چیو، ولی، تحمل فقط برا نپاشیدن شیرازه ی گروه و کارِ
ولی اینجوری پیش بره، تحمل من مطمئنن تمام خواهد شد
یعنی بزنی بچسبه تو دیوار

پ ن: اضاف کنید این را که خیلی هوس دعوای لفظی کرده ام(فکر کن، من! دعوا!)، البته بی فحش، از آن دهن به دهن شدن ها که بشوری طرف رو بندازیش روی بند، اتفاقا موردش هم هست، دمش این ورا بیاد، می چینمش

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

دختر دار می شم!

معمولا تا خوابی عجیب نباشه، دنبال تعبیر و اینا نمی رم، حالا تعبیر این جدیده اینه: دختر گیرم میاد!
یعنی خدا می خواد دق بده آدم رو! خب ننه ش کو که دخترش بیاد! حالا می دونه منم دختر دوس دارم، سر به سر می ذاره، احساس می کنم زیرزیرکی داره می خنده بهم از اون بالا! چقدر شوخ ه این خدا!

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

مود:
وقتی تختت کنار دیوار باشه و تو هم رو به دیوار بخوابی و...
وقتی حضورت تو بسته ی المان هم هست
اسکار بهترین انیمیشن را "پیتر داکتر" کارگردان up دریافت کرد.

پ ن: نشان روی یقه کت ش رو می شناسید که :)

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

هر شب تنهایی

دلم گرفت، نه تنگ شد، شاید هر دو، زیاد، کسی بلیط مشهد نداره بده من؟

دو دیالوگ:
- آره می ترسم، چرا نباید بترسم، دارم از دست می دمش...
*
- چقدر بی رحم شدی...
این همه خودخواهی یهو از کجا میاد، ها؟

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

خدای من، خدای خوب و مهربان، من و قلب کوچکم دوست داریم در آسمان صاف و آبی، پرواز کنیم؛ و دعا کنیم که این گرد و خاک رو شرش رو از سر ما کم کنی بتونیم رو زمین نفس بکشیم، آسمون و پرواز پیش کش.

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

تبریک

خیلی فکر کردم، چیز دیگه ای بگم جز اون جمله ی کلیشه ای ِ "پیوندتون مبارک!" چیزی یافت نشد.
خلاصه این که، همون پیوندتون مبارک! با آرزوهای خوب پشت بندش، خوشبختیِ واقعی و زندگی خوب و سالم و سال دیگه بچه بغل و اینا :-پی
بسیار بسیار تبریک، از صمیمِ قلب

پ ن: امیدوارم پرتقال های خوبی برات پوست بگیره ;)
پ ن: سفارش نماز امام جواد ِ مشهد یادته که :دی

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

پای ثانیه هام لنگ شده

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

به قول بعضی ها*، افتاده ایم به خاطره بوسی

* این کلمه ترکیب را وقتی تازه بود در نوشته های بانو شیرخیاط و خانم چارستاره خواندم، ولی فکر کنم کپی رایتش به اسم کس دیگری است که نمی دانم
بعد نوشت: بانو شیرخیاط فرمودند این کلمه ترکیب در نوشته های ایشان نبوده، خانم چارستاره هم نکاتی را ذکر فرمودند که در کامنت ها مشاهده بفرمایید

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۸

وسط چت:
- می شه این طوری نگاه نکنی؟
: چطوری؟
- این عکس ت بد مهربون نشون می دی
: :دی
- به قصد [...]!
: :))
- قبلیه بهتره، یکی دیگه رو نگاه می کنی
: مهربون نشون می دم؟ یعنی نیستم؟
- چرا هستی، فقط نیّیتت یه چی دیگه نشون می ده، حالا نیّتت چی هست؟
: تو چی می بینی؟
- بد تیز کردی!
.
.
.
آخرای چت:
- [...]* با این نگاهش تو عکسش، قربون صدقه هم می خواد
: چه دلی برده ازت :-پی
- آره خداییش :x :* :دی
: حالا ببین کی تیز کرده! باید مواظب خودم باشم! خطرناک شدی تو دیگه!
- تحریک از تو بود، نگران نباش کبریت بی خطره
: امیدوارم

* شما می تونی بخونی "کشتمون"، ولی خب فراتر از اینا! :دی
پ ن: این پسر هم داره از دست می ره!

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

هوا خاکه!

پ ن: خدا جون لطفاً اگه جسارتی نمی شه فرشِ عرشتون رو بی زحمت اون ور تر بتکونین، خاکِ مبارکش خفه مون کرد

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

تبدیل شده ام به ظرفی که یک فرآیند "هم حجم" در آن درجریان است، سعی می کنم "بی در رو" هم باشد، ولی در واقعیت مثل مسائل فیزیک دوران دبیرستان نیست که از همه چیز صرف نظر کنیم تا مسئله شسته رفته و راحت و شرایط هم آرمانی باشد، اینجا شاید گاهی تبادل حرارتی هم باشد، چیزی مثل سوپاپ اطمینان، یا شاید فشار آنقدر بالا برود (که به طبع دما بالا خواهد رفت و بلعکس، که البته فرقی هم نمی کند) که در تحمل ظرف نباشد و این ها.

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

چیزی، حسی، سنگین و داغ حس می شود.
اندوه؟
به گزارش رسانه ی ملی شعبه ی دلِ من، چیزی به نام اندوه در این حوالی دیده نشده و معنی ندارد و احساس ثبت شده مربوط به سرب ِ داغ می باشد که هم سنگین است و هم داغ، و شایعات مربوط به وجود اندوه تکذیب می گردد.

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

توهم

چند روزی است، توهم شنیدن صدای زنگ موبایل و اس ام اس دارم
توهمی در حد بالایی واقعی
یعنی شدت صدا هم بسته به دوری و نزدیکی گوشی، هماهنگ است، به میزان دوری و نزدیکی کم و زیاد می شونم، این است که واقعی می نمایدش!
روزی چند بار بیب ِ اس ام اس می شنوم و هیچ پیامی نیست، این روزها

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

ERepublik - The New World

من خیلی مقاومت کردم تا حالا در مقابل این بازی های تحت وب، از تراوین و ایکاریم و امثالهم بگیر تا ایرپابلیک که چند ماه پیش یه جا خوندم درباره ش و همون موقع هم خوشم اومد ازش ولی خوب باز هم مقاومت کردم، اصلن من آخرین سی دی بازی که خریدم شاید فیفا2000 بود! یعنی یه بازی که درست و با فکر انجام داده باشم، کاماندوز2 بود! که اون هم مرحله آخرش رو هیچ وقت نفهمیدم چه طور اون خانم ه رو قالب کنم به افسر نازی تا بتونه اسناد رو بدست بیاره، البته ناکفته نماند، زمانی که NC بود و ملت زیاد با ویندوز کاری نداشتن، کلی بازی داشتیم، حالا این بازی ها خیلی همه گیر شده یک سال شایدم بیشتره، اکثرن هم تراوین بازی می کنن
امروز بلاخره گول خوردم، رفتم ایرپابلیک عضو شدم
جالبه، این که خیلی به دنیای واقعی شبیه ِ نسبت به بازی های دیگه مزیتشه شاید
عضو می شی، کار می کنی، غذا می خری می خوری، حقوق می گیری، تا به سطحی برسی که بتونی تو انتخابات شرکت کنی(پوف...) تو جنگ ها شرکت کنی و حتی رئیس حمهور شی، خیلی چیزا مخصوصا اطلاعیه های وزارت خونه ها شاید خنده دار به نظر بیاد ولی همه چیز کاملاً جدی ه، حتی تعیین نرخ صادرات واردات کالاها که زیاد به منی که تازه واردم ربطی نداره و اونایی که نماینده مجلسن و دولتی ها و کارخونه دارها ربط داره بهشون، ولی خب، جدی ه!
مثلا این اطلاعیه وزارت دفاع ه بعد این جنگ اخیری که بوده:
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت همه هموطنان عزیز
اکثریت در جریان وقایع دیروز بودید، آمریکا به لندن حمله کرد و یونان هم به ترکیه و هر دو خطر بزرگی برای ایران محسوب میشن.
مخصوصاً یونان که در صورت فتح ترکیه با ایران هم مرز میشد و ایران در آستانه یک جنگ مستقیم دشوار قرار میگرفت.

از ظهر دیروز درخواست وزارت دفاع برای بودجه جنگ تقدیم مجلس شد و بالاخره پس از پیگیری های مصرانه دولت، همکاری نمایندگان محترم، نایب رئیس گرامی و رئیس محترم مجلس، ساعت 12:05 دیشب این بودجه به وزارت دفاع تحویل داده شد.
پس از تحویل این بودجه، وزارت دفاع به سرعت کار تجهیز نیروها رو آغاز کرد و تا ساعت 5:20 صبح ادامه داشت، سعی بر این بود که پخش اسلحه ها با توجه به شرایط موجود ابتدا به فیلدمارشال ها تحویل بشه که متأسفانه به علت دیروقت بودن خیلی از این عزیزان حضور نداشتند.
تجهیز این جنگ همگانی بود و با کمک خدا و همدلی همه مردم توانستیم ترکیه را موقتاً نجات دهیم و این امر میسر نبود جز با صبر و تحمل مردم عزیز در این رابطه.

از همه مردم عذرخواهی میکنم به خاطر اینکه در روند تجهیز نیروها معطل شدن و امیدوارم که این بنده حقیر و کلیه زحمت کشان در دولت رو ببخشن.

تشکر و سپاس ویژه دارم از تمام دوستانی که لطف کردند و ضمن اجرای دستورات وزارت دفاع، با سعه صدر با ما همکاری کردند.
امیدوارم همیشه بتونیم اینطور متحد باشیم و به کمک هم، کارهای بزرگی رو انجام بدیم.

با تشکر
دستیار رئیس جمهور در وزارت دفاع و سخنگوی دولت
بهرام هدایتی


مثلا، ممکن ه جنگی بشه، و ایران تصرف شه، البته حالا اینجور که من فهمیدم با چندتا کشور پیمان اتحاد داره ایران و تو جنگ ملت به هم کمک می کنن، ولی اگه یکی از این کشورهایی که با ما متحد نیست کم کم متحدهای ما رو شکست بده و هم مرز شه با ما، و حمله کنه، چون جمعیت ایران در حال حاضر کمه، حدود شش هزار نفر، ایران تصرف می شه، و کیه دیگه می تونه این وسط یه انقلاب راه بندازه برا پس گرفتن و این جور حرفا!
یه ماهی که انگار ول معطلیم اولش، روزی چندتا کلیک باید کنیم تا سطحمون به جایی برسه بتونیم کارای بیشتری کنیم، من که می خوام گلد جمع کنم یه خونه بخرم :دی، والا! راحت هم نیست که، کلی باید کار کنی، پول دربیاری، سلامتیتو حفظ کنی، اینجا هم سخت ه خونه خریدن اگه بخوای از صفر شروع کنی، ولی می شه دیگه
خب
بیاین بازی کنیم دور هم!
این لینک دعوتنامه من ه، عضو شید
عضویت از طریق دعوتنامه مزیتش اینه که، وقتی به سطح 5یا6 رسیدید، 5تا گلد می گیرید، البته 5تا هم به من می ده، حالا خود دانید می تونید بی دعوتنامه عضو شید و اون 5تا رو نگیرید، من بی دعوتنامه عضو شدم چون خبر نداشتم و بعد فهمیدم، حالا به شما می گم بدونید
اگه عضو شدید، این راهنما رو که یکی از اعضا نوشته، و این یکی که جامع تر هست رو بخونید

پ ن: من که الان دو روزه عضو شدم، البته هیچ تضمینی نیست که یهو نزنم زیرش! ولی فعلا روزی دوتا کلیک چیزی نیس
پ ن: جوگیری!

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

ای ساربان

که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
+

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

0098-511-2003334

+ عکس: خودم، شهریور88

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

من ِ الان

valentine

مبارک ِ هر کی داره

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

در مسیر بادها...

نه صدایی، نه سکوتی، نه درنگی، نه نگاهی...
+

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

من،این روزها

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

دوستان ِ بهداشتی!

سه شنبه عصر بیرون بودم(نشست شعر، البته تا قبل از شروع شدنش، بعد از مدت هارفتم استادیوم نیم ساعت آخر بازی را تماشا کردم، بماند که با تریپ رسمی استادیوم رفتن حال اساسی ش را نمی دهد و دست و پاگیر است در بروز هیجان)، ساعت 7سانس سینما بود و فیلم هم محاکمه در خیابان، ساعت 6 هم کار من تمام بود، زنگیدیم که پایه پیدا کنیم برای سینما رفتن، یک ساعت این وسط هم پر می شد یک جوری، اولی که جواب نمی داد، دومی هم گفت کاش نیم ساعت زودتر گفته بودی یه حمامی چیزی می رفتیم، گفتم یک ساعت وقت داری خب، گفت نه، گفتم گوشی من شارژ ندارد(چند وقتی است انگار به سرما حساسیت پیدا کرده، تا می رم بیرون فِرت باتری لُو و آف) تو بقیه را هماهنگ کن که گفت اولی که جواب نمی دهد که گفتم می دانم، بعد سومی خودش زنگ زد و او هم می خواست برود حمام، و بقیه هم فقط خبر نه شان آمد که حتما آن ها هم می خواستند بروند حمام، حمام عمومی داشتیم ظن می بردم که همه با هم یک جا جمعند! گفتند بگذار فردا شب، مان هم کشان دپان قصد منزل نمودم.
چهارشنبه ظهر، پیامکی آمد که ساعت7 دم سینما؟ اوکی دادم، ساعت 18:30 دقیقه منزل را ترک نمودم و با شتاب سوی مقصد به راه افتادم، از برای تاکسی منتظر، پیامکی از همان فرد قرار گذارنده آمد که من نمی آیم، تماس گرفتم که حالا خودت نمیای به بقیه گفتی؟ گفت نه! در تاکسی بودم و خانواده نشسته بود و گرنه...بگذریم، گفتم خب مرد حسابی، تو نفهمیدی هروقت کسی اوکی می گیره یعنی خودش داره همه رو هماهنگ می کنه؟ گفت خب با فلانی بگو که راهش به سینما نزدیک است، زنگ زدیم به فلانی و مُردم تا به او فهماندم که چه شده، که هی نمی فهمید، البته همان اول گفت که نمی آید، و بعد هم که فهمید حالا من کاردم بزنی خون که هیچ، کارد هم می شکند، هی مزه های یخ می ریزد و هِرهِر می خندد به وضع من.
وضعیت این روزهایم که جدا، شب قبلم هم خراب شده بود، امشب هم برمی گشتم باز شبم خراب شده بود، بهتر دیدم که تنها بروم.
یعنی اگر یک بار خودم تک تک تماس نگیرم و هماهنگ نکنم نمی شود انگار

نکبت

جناب فلورنتینو آریزا، از تو و تمامی آدم های مثل تو، حالم بهم می خورد، دوستی هم داشتم که شباهت هایی با تو پیدا کرد و حالم را بهم زد، هنوز فکر می کند دوست هست ولی نیست، همینجوری هست فقط، ولی بدان، که اتفاقی دیدنت هم حالم را بهم زد، افتخار می کنی رکوردت به 622 رسیده و ادعای بی گناهی و پاکی داری؟ نبینمت دیگر، این اتفاقی دیدنت هم نبود بهتر بود

پ ن: قرار بود "کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد" را ببینیم، از توی جلدش یک چیز دیگر درآمد، اسمش را یادم نیست، یعنی نفهمیدم که یادم بماند، رغبتی هم ندارم دوباره بخواهم همان اولش را هم ببینم که بفهمم اسمش چه بود

قلعه حیوانات

بلاخره قلعه حیوانات رو خوندم
اگه نخوندید(بعدید ه) حتما بخونید
نیاز به شرح و تفصیل و اینا نداره، یعنی من کلن این روزا حال و حوصله کتاب و فیلم تعریف کردن ندارم

+قلعه حیوانات / جورج اورول / امیر امیرشاهی / نشر جامی / 2000 تومان

پ ن: کتاب هدیه دوستی بود
پ ن (بی ربط): امروز حیوانات قلعه بنا به دستور ناپلئون راهپیمایی خودجوشی خواهند داشت تا سالگرد جنگ گاوداری را گرامی بدارند. سکوئیلر ملت رو متقاعد و تحریک می کنه که شرکت کنن و گرنه جونز برمی گرده و ما خیلی پیشرفت کردیم و وضعمون بهتره بنا به این آمار نسبت به اون زمان، باکسر هم که یکی از شعارهاش اینه که همیشه حق با ناپلئون است و خب بالطبع در این حرکت حاضر است و گوسفندها هم که مثل همیشه یک صدا چهارپا خوب، دو پا بد بلغور خواهند کرد

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

Sign-In Problem

وقتی که مسنجرت باز نشد
گویی که نِت اصلاً آغاز نشد


پ ن: مسنجر چند روزی است حالمان را در قوطی کرده باز نمی شود، وب مسنجر هم حتی!
پ ن: تأثیر شعر گوش کنی های امروز است، ذوق و قریحه را حال کن!:دی
پ ن: چه کسی خبر دارد از دل؟ "از صورتم اين قافيه را برداريد/دل، اين تومور اضافه را برداريد "

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

Up - آرزوهات رو فراموش نکن

فکر کن، چقدر دیر دیدم من این رو!
توجه به آرزوهای کودکی رو خیلی قشنگ نشون داده، و رها شدن رو
چقدر این کارل فردریکسن رو دوست دارم، چقد دوست داشتنی بود زندگیش با الی :دی
خوشمان آمد، اگر ندید هنوز(بعید می دونم!) ببینید
این "MY ADVENTURE BOOK" ِ الی، چرا من ندارم از اینا؟ تو داری؟

دو قدم این ور خط


خوشم نیومد
شاید هنوز خیلی جای کار داشت، شخصیت پردازی ها جالب نبود، اتفاقات زیادی غیرقابل باور بودند، نوع آشنا شدن راوی با افراد مختلف و ترتیب این آشنایی ها و بعد تک تک این ها در دورانی دیگر همه به درد بخور می شوند، یعنی آشنایی ها تصادفی تصویر شده اند ولی اینجور تصادف ها زیاد و پشت سر هم تکرار شده، خیلی ساده و با عجله هم تمام می شود. پیشنهاد نمی کنم خواندنش را.

پشت جلد:
این همه درباره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید. شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید. زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آنقدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر میرسد به تاریکی. خب همه اینجوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را میکنیم. بعضی وقتها میبینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم. پایمان سر میخورد به اینور خط که می شود گذشته ، یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم

یک جمله از کتاب، همینجوری:
اگر این ور مرزها هیچ نیرویی به او پیله نمی کرد و از او مخالف نمی ساخت، آن ور مرزها کسی نمی توانست او را علم کند.

دو قدم این ور خط / احمد پوری / نشر چشمه / چاپ دوم / 3500 تومان

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

کتاب قانون


طبق معموا اکثر فیلم ها رو باید منتظر باشیم تا بیاد تو شبکه توزیع تا ببینیم، و می شنویم از قدیمی ها که این شهر زمانی هفده سینما داشت و فیلم های روز دنیا همزمان اکران می شد، بگذریم
امشب "کتاب قانون" مازیار میری را دیدیم، این که چرا دو سال توقیف بوده هنوز هم برایم سوال است، در موقع اکرانش هم بحث ها بر سرش زیاد شد، از نقد حداد عادل(در عادل بودنش شبهه وارد است) و پسر صفارهرندی و مجله ی پنجره (همه یه قماش) و این ها تا نظرات دیگران
این نوشته تقریبا خوب و مختصر و مفید و تا حد زیادی به نظر من نزدیک است در باره این فیلم
نمی دانم در اکران هم سکانس هایی که فرانسوی صحبت می کنند، یا آن قسمتی که راننده تاکسی عربی صحبت می کند و از قرار حرف هایی از فیلم در صحبت های اوست زیرنویس داشته یا نه، ولی نسخه ای که در بازار آمده، زیرنویس ندارد و به نظرم عیب بزرگی است، شاید هم عمدا اینجور باشد که ما هم همپای نقش توانا چیزی نفهمیم، ولی بعید می دانم
فیلم خوبی بود، پیشنهاد می کنم ببینید.

پ ن: گفت بیا بریم کتاب قانون رو با هم ببینیم؛ امشب صندلی کنارم خالی بود.

Max Manus, Man of war

سکانسی که دوست های کشته شده ی مکس میان جلو چشم مکس و به افتخارش می نوشن رو دوست داشتم

یه دیالوگ: دارم جشن می گیرم، اما هیچ کسی برای جشن گرفتن نیست (همون در بهار آزادی جای شهدا خالی!)

پ ن: هر چند بعد می بینیم که هستند کسانی برای جشن گرفتن
پ ن: پوستر اصلی فیلم رو دوست ندارم، بهش نمیاد

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

How to face problems

پ ن: دریافت شده با ایمیل

دندونم پاره کرد!

امروز رفتم عصب کشی، دهنمون رو...! آره دیگه! هی این سوزن (خودش می گفت سوزن! ولی سوزن انقد کلفت!) رو می کرد تو دندون من، هی فشار می داد، جوری که احساس می کردم الان دندون ه سوراخ می شه سوزن ه از جمجمه م می زنه بیرون! بعد تازه سر راه می تونه از وسط تخم چشم رد شه خون بپاشه، یا کارتونی شه از جلو چشم رد شه و چشم اینجوری زل بزنه بش! بعد بره تو مخ! ، البته همه اینا حس بود چون سوزن ه انقدر بزرگ نیس که، فقط می شد که بره تو فَکِّ آدم!
بعد، دهان بنده همینجور باز (هم اکنون یه عطسه کردم و دندونها به هم فشار اومد و یه صدایی هم ازش اومد ولی خب صدا رو چی کار دارم، تا فیها خالدونم درد گرفت!) می گفتم، دهن من همیجنور باز و زبون شد مث چوب خشک، این ساکشنش هم خوب کار نمی کرد، بزاق دهن خودمون کم بود، دکتر هم هی وسطش بی حسی می ریخت تو دندون و بقیه ش هم خب بطبع تو دهن من! بعد با این وضع، سوزن رو کرده تو دندون، می گه همینجوری پاشو برو عکس بگیر، کلن این تیکه ی جمع شدن این مایعات توی حلق آدم و اینکه نمی شد قورتش داد خیلی یه جوری بود، هی ساکشن رو خودم تکون می دادم جمع کنه! فقط نمی شد بذارمش ته حلقم اصلیا رو جمع کنه ببره که حالم رو بدجور گرفته بود
صبح یه لیوان شیر خورده بودم، برگشتم ناهار نمی تونستم بخورم، اثر بی حسی کم کم داشت از بین می رفت و درد جایگزینش می شد، دیدم بخوابم بهتره، بیدار شدم با درد جالب! گشتم گشتم ییکم شیربرنج بوده گرم کردم خوردم تا معده م برا بروفن خوردن خالی نباشه
حالا هم یکم با بدبختی شام خوردم، ولی اصن حال نمی ده، چند بار فشار اومد به دندونه، نمی دونم این عصب کشیده یا کاشته! والا قبلش درد نمی کرد!
من هنوز گرسنه م :( :دی

پ ن: عنوان از عبارتِ "چشمت می شکنم، دندونت پاره می کنم، شکمت گچ می گیرم" !

تَرَک می خوریم آخر از بس سرد و گرمش کردی امسال!

چند وقت پیش هی به خودم می گفتم، دو سه سال ه زمستون چیزی نخریدم، یه امسالی که خریدم، هوا بهار شده! به دلمون موند یه چند وقت درست بپوشیم اینا رو! والا! خدا قربونِ ...(در اینجا یک تفکر فلسفی میاد وسط، اول خواستم بگم قربون شکل ماهت! بعد گفتم ماه که مخلوق ه! بعد گفتم قربون شکلت! بعد گفتم خدا که شکل نداره! بعد گفتم قربون شکل نداشتت! بعد دیدم یه جور توهین ه!)، خدا قربونت برم! ما که از 12ماه سال، 10ماهش رو باید تابستونه بپوشیم! یه دو ماه رو داشتیم اونم امسال پروندی ها!
بعد، حالا جالب شده یکی دو هفته ی اخیر
روز که تقریبا همیشه بهار ه، شب هم معلوم نیست سرد باشه یا گرم
هر وقت من درست نپوشیدم رفتم بیرون، سرد بوده! هر وقت پوشیدم، گرم!
تکلیف ما رو روشن کن لطفا! یا گرم باشه یا سرد دیگه! البته عجالتا اگه یکم سرد باشه مداوم بد نیست!

پ ن بی ربط: داشتم حساب می کردم، من، تو این منطقه جغرافیایی که 10ماه از 12ماه، گرم ه؛ تنوع لباس زمستونیم، بیشتر از بهاره و تابستونی ه!
دیروز، رفتم شب شعر، خب یکم بی سلیقگی بود که مراسمی که ساعت 3ظهر شروع می شد و غروب تمام رو اسمش رو گذاشته بودن شب شعر! ولی خب حالا اینش رو بی خیال می شیم
فک نمی کردم اینجا هم انقدر شاعر داشته باشه و انقد فعال باشن، شعرها درباره محرم صفر و اینا بود
بد نبود، یکی از دوستای دوره ی راهنمایی رانندگی و دبیرستان م، دوم شد، اون زمان یه دفتر، شایدم چندتا دفتر! داشت همش پر شعر، گل و بلبل هم کشیده بود، همه می گفتیم عینهو دختراس! البته بود هم یه کمکی! جسمی و روحی! ولی انقد تو این فضا بود، که ماشالله خودش شعر می گه دیگه
جالب بود برام
بعد از این مراسم با این دوست و دوستش که اونم دستی بر آتش شعر داشت انگار رفتیم یه جا نشستیم، اونا هی شعر خوندن، مخصوصا رباعی، هی من کیف کردم، هی خوندن، هی من کیف کردم
شعرهای خودشون بعضی هاش خیلی قشنگ بود، و من افسوس می خوردم که چرا قلم کاغذ نبردم بنویسم اینارو، از دو نفر دیگه هم می خوندن، یکی این جناب میلاد عرفان پور و یکی هم آقای جلیل صفر بیگی
حالا سه شنبه هم یه نشست داستان و شعر دارن، که برا نشست شعر، این آقای صفربیگی میاد انگار، همچین دُز ِ فرهنگیمون زده بالا!

چندتا رباعی از دوستم، محمد ایمانی و دوستش می نویسم، فقط این ها در همین موضوع نشست هستن که توی تراکت مراسم چاپ شدن

انگار که قسمتت فقط غم شده است
یا وسعت آسمان تو کم شده است
ایوب مقابل تو کم می آورد
زینب ز چه رو قامت تو خم شده است؟
*
می خواست که شاعر بشود گیج، نشد
سرگرمش کرد او به تدریج، نشد
از عاشورا که سال ها می گذرد
آزادگی حسین ترویج نشد
*
یا مولا دل نبند بر این نامه
دارد با خود بوی خطر این نامه
تنها چیزی که می تواند باشد
یک کوفه خیانت است در این نامه

و این یکی هم از ماجد ابومعرف:

خورشید به لب های حسین خیره شده
ماه از غم فقدان حسین تیره شده
امروز شهادت حسین است ببین
خون بر سر شمشیر ستم چیره شده


+جلیل صفربیگی
+ میلاد عرفان پور
+چندتا رباعی دیگه از میلاد

پ ن: شاید وزن و دستورهای ادبی شعر رو نفهمم، ولی، خوندنش رو، شنیدنش رو، دوست دارم

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

تو روح هرچی انتخاب واحد ه

چند دقیقه ی دیگه انتخاب واحد شروع می شود، و من اصلن حوصله ی استرس رو ندارم، ولی نمی تونم کتمان کنم که از دیشب مضطربم، مضطرب هم شاید نه، تو فکرشم زیاد، اصلن این روزها روزهای جالبی نیست، این چند روز که مثابه ی هر دم از این باغ بری می رسد بوده، امیدوارم این یکی مستثنی باشد.

بعدا نوشت: تا ساعت شد 8 و سایت باز شد، برق رفت! پشت سرش هم شارژ گوشی تمام شد، بسیار جالب! ولی خب از اونجایی که فکر همچین چیزایی رو کرده بودم طبق تجربیات قبلی سپرده بودم یکی دیگه گرفت برام. بعد فکر کن طبق یک اشتباه محاسباتی به صورت آگاهانه یک درس رو به جای شنبه، سه شنبه گرفتم، اون هم بسیار جالب!
انگار باید همچنان منتظر "بر"های دیگری که هر دم از این باغ می رسند باشم.

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

بعضی وقت ها، یک خبر خوب که به آدم می رسه، آدم دلش می خواد این خوشحالیش رو این خبر رو به یکی دیگه هم بگه اگه برا طرف اهمیت نداشته باشه که چیزی تغییر نمی کنه ولی اگه یه ذره هم براش مهم باشه توی این خوشحالی(هر چقدر هم که اصلش کوچیک و گذرا و مقطعی باشه) شریک می شه
ولی فکر کن، خبر رو می شنوی، ناخودآگاه میای به یکی بگی، بعد یادت میاد نه، فعلا موقعیت "هیس" هست و بهتره چیزی نگی

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

هست؟نیست؟

فکر کن، چیزی رو می خوای بخری برای کسی، ولی نمی تونی بخری چون نمی تونی بدی بهش، و نمی شه هم خرید و نگه داشت تا روزی که فرصت ش پیش بیاد
بعد هربار که از اون اطراف رد می شی، میری نگاه می کنی که هست سر جاش یا نه، بعد یکی یکی تعدادشون کم می شه، یه روز میری می بینی نیست...
بعد از چند وقت که هر دفعه میری و سرک می کشی و نمی یابی، یهو می بینی همونو، و باز فکر می کنی که تا دفعه ی بعد هست سرجاش؟تا اون روز که باید چی؟


پ ن بی ربط: هدیه عزیزی را گم کردم، شاید هم هیچوقت نفهمد، ولی... هیچی، ناراحتم، زیاد.

2012 - Avatar

2012 و آواتار دو فیلم که فقط جلوه ویژه ن و همین
البته 2012 رو چند وقت پیش دیدم، چند جا هی شنیدم وای چه فیلمیه! فلانه! دنیا نابود می شه!
ولی هیچی نداشت، آواتار هم همین طور، البته باز 2012 یه دوتا کلوم می خواست برسونه! که رئیس جمهور امریکا(که همه سران کشورها با مشابهشون جوری که تا 2سال دیگه هستن همانند شده بودن، و این وسط فقط مال ایتالیا یکم نمی خورد به این یارو چیه اسمش، آها، برلوسکنی) چه پرانتزی شد! می گفتم، که رئیس جمهور امریکا مردمش رو دوست داره و ول نمی کنه بره کمک هم می کنه و مردمی ه و به فکر نجات بشر هم هستن همه، فیلم تجاری هم بود، یه مورد رو می گم فقط بقیه رو خودتون پیدا کنین، مثلا، تمامی لپتاپ های موجود در فیلم وایو هست و جوری گذاشته شدن که کاملا دیده بشه و توی چشم بیاد
اما آواتار کلن هیچی نداشت! هیچی! جریانش هم مسخره بود، اصولا یه فیلم چیپ که حالا به خاطر جلوه هاش میفته سر زبون

پ ن: شاید این چیزا رو پیدا کردن و ربط دادن مسخره به نظر بیاد، ولی پیشنهاد می کنم یه بار دیگه ماداگاسکار1 رو ببینید، اون شبی که پیرزن ه برای گروه داره سخنرانی می کنه و آتیش روشن کردن، به سایه ای که روی صخره ی پشت سرش میفته دقت کنید، بعد می بینید که همچین هم قضایا ساده نیست

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

Mary and Max

تو رو به این خاطر می بخشم که کامل نیستی، تو هم ناکاملی؛ مثل من. تمام انسان ها ناکامل هستن حتی اون گدایی که جلو آپارتمانِ من، خیابون رو کثیف می کنه.
وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگه ای باشم به جز خودم، دکتر برنارد هازلهاف گفت اگه توی یه جزیره وسط دریا بودم، مجبور می شدم به همنشینی با خودم عادت کنم، فقط من و نارگیل ها.
اون گفت که باید با خودم کنار بیام، با تمام عیب و نقص ها. ما خودمون نیستیم که عیب و نقص رو انتخاب می کنیم. اونا بخشی از وجود ما هستن و باید باهاشون کنار بیایم. اگرچه دوستامون رو می تونیم خودمون انتخاب کنیم و من خوشحالم که تو رو انتخاب کردم.
دکتر برنارد هازلهاف یه چیز دیگه هم می گه، این که زندگی هر کس مثل یه راه بی انتهاست، بعضی هاشون صاف و آسفالت شده هستن و بعضی دیگه مثل مال من پر از شکاف و پوست موز و ته سیگارن. راه تو هم احتمالاً مثل راه منه البته با شکاف کمتر. امیدوارم یه روزی راه ما به هم برسه و بتونیم با هم یه شیرِ غلیظِ شیرین بخوریم.
تو بهترین دوست منی.
تو تنها دوست منی.

پ ن1: قسمتی اضاف کنم که درسته عیب و نقص رو انتخاب نمی کنیم، ولی این کنار اومدنی که ذکر شده معنیش تسلیم در برابر اون عیب نیست.
پ ن2: با اعمال شاقه دیده شد این فیلم!
پ ن3: از نکات فیلم اینه که، درسته مکس می گه کافره، ولی چیزایی توی فیلم هست که باز همون مظلومیت یهود رو بیان می کنه، مثلا کتک خوردنش توی بچگی، نکته ی دیگه هم مری رنگیه، مکس سیاه سفید، هر چیزی که مری به مکس می ده فقط رنگی ه تو زندگیش

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

آماده باش

شاید نامردی باشه
شاید خیلیا بگن نمی تونم حتی فکرش رو بکنم
ولی من فکرش رو کردم و میکنم
فکر این که هر آن جدا از اون که هر لحظه ممکنه بمیرم(این رو کم، گاهی یادش میفتم، متأسفانه) به اینم فکر میکنم که هر لحظه ممکنه یکی از عزیزانم رو از دست بدم، و فکر می کنم که چی می شه، وقتی خبر رو بهم بدن چی کار می کنم؟ بعد یه لحظه تصور می کنم واقعا همچین چیزی رخ داده، بعد...
آمادگی از دست دادن بعضیا رو اصلن ندارم
از دست دادن بعضیها، مث سونامی می مونه ولی تو توی خشکی نیستی، یه کشتی هستی توی دریا، زندگیت با اون خبر می شه حال کشتی موقع سونامی...
بعضیها می گن نباشیم اون روزی که بخوام این روزا رو ببینم، یعنی ما زودتر اونا بمیریم دیگه؟ بعد این نامردی نیست؟ که چون خودمون ناراحتی و زجر نکشیم، این ناراحتی و زجر رو برا همونی که دوست داریم بذاریم و بچشونیم بهشون؟
سخت ه، زیاد، دردناک، زیاد، همه کلمات اینجوری رو هم ردیف کنی کم ه، ولی، اتفاق میفته، از حالایی که کنار همیم استفاده کنیم، حالا رو قدر بدونیم، یک ثانیه دیگه شاید من نباشم، تو نباشی، اون نباشه
و این که، برا همچین ضربه هایی، آماده باشیم

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

پنالتی


پنالتی، یک سوم اولش خوب بود فقط
بعد افتضاح شد، مخصوصا اون مرد ه اسمش چی بود؟ همون چش رنگیه، از وقتی اومد تو فیلم تنگیده شد به همه چی
فیلم شاید همون یک سوم اولش هم برا ما آبادانی ها جذابیت داشته باشه، یا مثلا بگیم اِ این فلان جاست، اِ این خونه ی ماست، اِ این همین مسیری ه که هر روز پیاده می رم، در همین حد

مسیر اول فیلم خوب ه، امیدواری می ده به یکی مث من که داره یکم از مصیبت ملت اینجا رو تو این بیست و سک سالی که از جنگ می گذره بیان می کنه، ولی پرت می شه بلکل
این وسط، نگهبان ه، عمو عکرش(؟ احتمالا باید عچرش باشه ولی عکرش شنیده می شد) از همه بهتر بازی می کرد، شاید اگه دیده باشید یا ببینید فیلم رو چپ چپ نگاه کنید که این اصن معلوم نبود چی می گه، ولی واقعا خوب بازی کرده بود، که به نظرم بازی هم نکرده بود، خودش بود، باید همچین شخصیت هایی رو از نزدیک دیده باشید تا بفهمید چی می گم، یه پیرمرد عربِ گیر

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

تغییراتی شاید

یه تغییراتی در نگرش های شخصیم باید بدم، مثلا، گفتگوی تمدن ها همیشه نمی شه استفاده کرد ازش، وقتی فهمیدی طرف تمدنی نداره که بخوای گفتگو کنی که مثلا مسالمت آمیز حل شه، همون بهتر تا فهمیدی طرف نمی فهمه و هیچ جوره حالیش نمی شه درنگ نکنی مثل انسان های اولیه چماق رو برداری بزنی لهش کنی
یه چیزای دیگه هم هست، که نمی گم، ولی تغییراتی ایجاد می کنم حتما، شایدم شده اصن
بعد یه مساله ای که هست، بعضی از این تغییرات یه سری از حرف ها و کارهام رو در گذشته رد می کنه، که شاید روشون تاکید هم داشتم، حالا ملتی که روی اون حساب می کنن و از این هم رسما و اینجوری نیس که لیست کنم بزنم تو بُرد که فلان موارد به بهمان تغییر کرد، شاید آزرده خاطر شن، هم؟

پ ن: پی رو تغییر اعلام شده در بند اول و اجابت نشدن درخواستمان، فک کنم له شده باشه، هف هش ده روزی هس خبری نیس خدا رو شکر

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

تو رو ولی بدون روکش شکلات دوس دارم!

صبح یه بسته شکلات خریدم، یا اسم درستش رو بگم، شوکودراژه فرمند، بعد حالا نشستم بخورم، با این ذهنیت که این فندق های با روکش شکلات ه
اولی رو خوردم، مزه فندق نداد، دومی رو خوردم، دیدم مث گچ پخش می شه تو دهن آدم، یکم مزه مزه کردم، دیدم اِ! این که نخودچی خودمونه!
سه چهار تا دیگه هم نخودچی بود وسطش، دیگه نزدیک بود که اعلام عمومی کنم کی نخودچی با روکش شکلات خورده؟ که دیدم دونه شکلاته بزرگ پیدا شد! یه گاز زدم نگاش کردم ببینم توش چیه! بادم(بادام!) بود، ولی مزه بادم نمی داد، خوب که نگاش کردم دیدم و گرنه نمی فهمیدم!
بعد نوبت فندق شد!
بعدیش پوچ بود! همش شکلات
بعدی یه مزه ی یه جوری بود، خش خشم صدا داد، انگار خاکستر سیگار باشه مزه ش(حالا نگو مگه خاکستر سیگار خوردی تا حالا!)، نفهمیدم، یکی دیگه هم خوردم، بازم نفهمیدم، بعدیش رو مچش رو گرفتم، آوردمش بیرون نگاش کردم، دونه ی قهوه بود!(خو چیه؟ قهوه خور نیستم) ، یادم افتاد به یه سری خاطرات قهوه! که بگذریم حالا
بعدیش رو فک کردم اینم پوچ ه! ولی نه، شیرین بود، کی بود؟چی بود؟ کشمش!

خوردنِ با مزه و مفرح و اینایی بود خلاصه!
ولی نامردیه! خب من شاید بخوام فقط وسطش فندق باشه، یا دونه قهوه! یا نه اصن آدم نمی دونه حالا مزه ی چی میاد زیر دندونش، یا مثلا قهوه خوردی بعد یه دفعه شیرینی کشمش! یا نخودچی پخش می شه زیر دندونات!

اصن اصل ماجرا همینه، غافلگیر شی، فقط اون بادم ه نتونسته هیکلشو جمع و جور کنه توی اینا تابلو ه!

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

پرنیا و کیمیا دارن بازی می کنن

یکی شوهر اون یکیه:
- من شوهرتم!
: اِ؟ پس منم زنتم! چرا برام کفش نمی خری؟ چرا برام لباس نمی خری؟ چرا برام نمی خری؟


پرنیا اومده بیرون اتاق رو به درِ بسته ایستاده:
- ززییییینگ!
: کیه؟
- منم، مهمون!

می دونم، چند شب گذشته، همون شب باید می نوشتم، نشد
می دونی
حساسیتت بی جا نبود
به جا بود
و من این حساسیت رو دوست دارم

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

معرفی می کنم، سرکار خانم ِ جالب!

11:30
: سلام امروز روز  جهانی خاطره هاست اولین چیزی که از من توی ذهنت میاد بهم بگو. منتظرم...
- (برو بابا)

15:24
: سلام امروز روز  جهانی خاطره هاست اولین چیزی که از من توی ذهنت میاد بهم بگو. منتظرم...
- (خدا همه مریضای دنیا رو شفا بده)


ساعت18:32
: چرا جواب سوالمو نمی دین؟
- (سکوت)

18:40
: می خواین من بگم؟
- (سکوت)

18:55
: می گم، اولین چیزی که از شما توی ذهنم میاد، اون لبخندی ه که اکثرن روی لب هاتون ه(هست زیرزیرکی به همه می خندین)
-(...)


پ ن: خدایا، این دختر رو شفا بده

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

شمع ایستاده آب می شود
از درون خرد شدن را که می بیند؟
لبخند بزن
امیدوار باش تکه های خرد شده، روزی بیرون نریزد
تحقیر شدنت را خودت بدانی بهتر است تا دیگران
ایستاده بمیر
نه، الان نه!
وقتش نیست!
بد موقع س!
بگم اصن نه، که محالات خواستم! ولی الان نه!
وقتش نیس!
وقتش نیس دل بشکنه و بگیره و سینه رو سنگین کنی!
هی با توام!
جناب چرخ گردون
جای بمب اندوه، کپسول انرژی بده
لطفا
خب؟


پ ن: ببین، خدا، می گم، حول حالنا الی احسن الحال، حالا نمی شه حداقل یکمش رو جلو بده کار رو راه بندازه، بقیه ش هم بعدا بده، خب؟ فوریه ها، از اینا پنهونه، از تو که پنهون نیس...

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

بعضی وقت ها دل آدم بدجور می شکنه، بد...
به مثابه این باشی که وقتش که رسید با یه کلیک حذفی

ld

long distance
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
.
.
.