سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

بیاین همه هدایت شیم!

این کمالی چه باحاله! تو این اوضاع از 10تا جک هم بامزه تر بود

بگو

این سبز داره لکه بهش میفته هی، سبزی که اعتراضش مدنی بود، چند میلیون آدم چند ساعت با سکوت راهپیمایی کرد،خواستش پی گیری حق و قانون بود، این نبود، حرمت عاشورا شکستن نبود، همه این ها به کنار، خوراک جور شده برا اینا که بکوبن همه ی جریان رو، آقای موسوی، لطفا تو این یه مورد ساکت نمون، بگو اینا با ما نیستن، قرار بود روی اشتراکات حداقلی باشه جمع، ولی الان با بعضیا اختلافها داره حداکثری می شه که شده هم، نذار هر کسی خودشو بچسبونه، اون سبزی که گفتی از سیادت و اهل بیت گرفتیم، حالا که می بینی اینا رو، نذار اینجور کنن باش، بگو، که اگه نگی، دیگه کم کم، همه چی جمع می شه می ره پی کارش، بگو که اینا با ما نیستن، دیر شده، ولی بگو




پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

بعضی وقتها آدم میاد بنویسه، یعنی می نویسه هم، بعد چرتکه میندازه، دورو برش رو نگاه می کنه، می بینه ننویسه اون چیزا رو یا اوناییکه نوشته رو پاک کنه بهتره

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

شانس نیست که!

همیشه یکشنبه ها، یادم می ره که دوشنبه 8صبح هم کلاس دارم و خوشحالم که صبح می خوابم و 10 می رم کلاس، آخر شب که می شه مادر گرامی یادآوری می کنن و منی که تا بوق سگ بیدار بودم عزای بیدار شدن می گیرم
این دفعه گفتم خب حالا این آخر ترمی، کلاس ساعت 10 رو نمی رم
صبح همینجوری راه افتادم رفتم، دریغ از یک خودکار حتی، منتظر تاکسی که، اِ اِ اِ ! همون استادی که ساعت10 باهاش کلاس داشتم ایستاد سوارم کرد بردم تا دانشگاه! یعنی شانس نیس که! همه اش منتظر بودم بپرسه چرا وسایلت همراهت نیس! ولی نپرسید
بعد کلاس 8ایه، که 9-9:30 تمام شد، پریدم رفتم خونه بار و بندیل کلاس بعدی رو آوردم، بعد جناب استاد اومدن می گن خب، امروز درس نداریم، چندتا نمونه سوال می دم، برید!

پ ن: پیش میاد دیگه!

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

شب یلدای حسین

شب یلدای حسین موسم دیدار رسید
قدسیان مژده ز نو بوی رخ یار رسید

حاجت نور قمر نیست در این دشت بلا
پسر قاتل مرحب چو پدر وار رسید

.
.
.

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

يك شهر دعا کرد و بلا كم نشد امسال
خون شد جگر خلق و محرم نشد امسال


اي ماه چه دير آمدي از راه و عجیب است
دل واپس تو  عالم و آدم نشد امسال


پيش از تو محرم شد و پيش از تو عزا بود
مويي ز عزاداري تو كم نشد امسال


جایی ننشستیم که یادی نشد از درد
شعری نسرودیم که ماتم نشد امسال


صد خيمه ي خاموش به تاراج جنون رفت
يك خاطر آسوده فراهم نشد امسال


در گريه نهفتيم عزاي شب خود را
تاوان تو زخمي ست كه مرهم نشد امسال

+ عبدالجبار کاکایی

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

میخانه اگر ساقی و صاحب نظری داشت ...

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

 در شب/آتش زنه ای می خواند /
(آه ، تنهایی تاریکی است / بند بند من در بند است .)
همره باد / غبارآلود / نرم آتش زنه ای دیگر / می نالید:
(آه ، تنهایی تاریکی است / بند بند من در بند است.)
ناگهان / با هم این تنهایان را / طوفان / آشنایی داد.
دردل شب / خورشیدی زاد / وز دل تنهایان / برشد این فریاد:
روشنایی در پیوند است.
+
خود گویی و خود خندی عجب نظام هنرمندی

پ ن: اگه گذاشتن سیاسی ننویسیم

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

آه

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسطِ خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هرچه با خودت تکرار می کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه ای کوچک، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.*

*فانفار/ کتاب "مرگ بازی"/ پدرام رضایی/نشر چشمه
دختر پسره همه کار با هم می کنن، بعد آخرش که می خوان برن و این یکی می خواد اون یکی رو موقع خدافظی ببوسه، اون یکی خودشو می کشه عقب، می گه ساری آیم این لاو!
یکی نیست بگه تو گه خوردی که یو این لاو!

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

حکیمانه2

در موسم زمستان، سعدی دو چیز خواهد
یک رو به آفتابی، یک آفتاب رویی

پ ن: شاید هم یک رو به آفتابی، یک آفتاب رویی؛ که تغییری در اصل قضیه ایجاد نمی کند.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

از توت فرنگی هیچ وقت خوشم نیامده؛ هر چه رنگ و لعاب دارد همان قدر هم ته اش بی مزه است. چیزی از طعمش یادت نمی ماند، همان اسانس اش را بگیرند بزنند به خمیر دندان بهتر است. قیافه اش خوب است که آن هم تا برسانی خانه له و لورد می شود و کپک می گذارد. قیافه اش را هم تابلو کنند بگذارند سر در کافی شاپ یا آرم تجاری کنند با مارک بزنند به تی شرت، بیشتر خودش را نشان می دهد تا توی بشقاب. عوضش شاتوت...
شاتوت های سبز قیافه معصومی دارند؛ مثل آلبالو، گیلاس تو هوا ول نیستند. تمام تنه شان را می چسبانند به شاخه انگار همین الان از چیزی ترسیده باشند وقتی هم که می رسند... .
نمی شود گفت وقتی می رسند قرمز می شوند یا زرشکی. یک رنگ خاصی دارند. فکرش را بکنی میوه عجیبی است. ترشی آمیخته با شیرینی پنهان یا حالا شیرینی با ترشی پنهان. یک جور طعم عمیق عمیق و دور و گس و سرد. انگار نسیم خنک و تن لرزه آور صبح دربند یا درکه را داری قورت می دهی یا برفابی را که از چند تا تخته سنگ تیز ریخته پایین... . یک چیز مبالغه آمیزی توی رنگ و مزه این میوه هست؛ یک رگه وحشی و آزاد. نمی شود آن را چید دور میوه خوری. حتی تو بشقاب گذاشتنش هم به نظر مضحک و عجیب می آید. باید پای درخت باشی، باید خیلی زحمت بکشی تا آن بالا بالاها پیدایش کنی.
تازه شاتوت های سر درخت که خیلی سخت تر به دست می آیند، بالاتری هایی که آفتاب درست به شان خورده، مزه شان یک دنیا با توت فرنگی قرمز نما فرق می کند. اصولا یک چیز دیگر است.

* کاش دخترها شاتوتی تر باشند/نفیسه مرشد زاده/همشهری جوان، شماره 234

پ ن: برای منی که نسبت به توت فرنگی همین حس را دارم و سال ها درخت شاتوت داشتیم و فصلش که می شد از یا از درخت آویزان بودم یا بالای آن و دست ها همیشه رنگی...جالب بود.
چندتا چیز هست، همون مطلب، مونده، هی گفتم بنویسم، ننوشتم، نشده تقریبا، حالا هم حسش نیست، بعدا، اینم برا رفع تنوع، رفت و اومد اینجا هم در حد صفره خب، اخلالی نیست بلکل
من هنوز در باز کردن مسنجر و میل دچار مشکلم، چرا؟

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

بعد از 30سال خدمت بازنشستگی است حتما

طراحان تسخیر و مجریانش، امروز در زندان و متهم به براندازی، مخالفان تسخیر و سیب زمینی های آن روزها، امروز...

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

ها؟


پ ن: هونگ! هویج!

chitchat2

- شمع می سوزد و پروانه به دورش نگران / ما که می سوزیم و پروانه نداریم، چه کنیم؟
+ هم بسوز، هم نگران باش که داری می سوزی، بعد کم کم دلت می سوزه، دیگه نمی سوزی!

13آبان

عجب سیزده آبانی می شد امسال! به یادموندنی شاید!
حیف... عصر امروز باطل می شه...

حکیمانه1

خام بُدم پخته شدم سوختم بلکه پسندیده شوم

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

chitchat1

-اونجا سرده انگار نه؟
+سرده، هم اکنون جین پوشیده ایم! کت البته
-بله! ما اینجا داریم می پزیم، اونجا یخ می زنن، عجب!
+4فصل ه دیگه! اینجا ایران ه
-تو روحش! چه وضعشه! همه اش ما باید نقش تابستون رو داشته باشیم

دوستانه،جدی بگیرید

یک توصیه می کنم به دوستان عزیز
اگه عشقی چیزی دارین و تو فکر ازدواج و اینا هستین، معطل نکنید، ناز و عشوه و اینا باشه برا بعد دیگه، وقت داره تنگ می شه!
باور کنید
یعنی حداکثر تا یک سال آینده نون رو چسبونده باشین که هیچ و گرنه بعدش دیگه تضمینی نیست ها، حتی اگه بخواین!
چند وقت پیش فکر می کردم، که این از عواقب این طرح تحول اقتصادی باشه، مدت گذارش روی کاغذ 5سال ه، ولی 5 سال رو دیگه منو شما می دونیم که باید تو ایران 5سال مریخی حساب کنیم هوم؟


پ ن: برا خودم نگفتم، من که جز تلفات این جریانم! :دی، شما بجنب! :-پی

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

مرگ تعلیقی

امروز، مرگ را دیدم، حداقل بخش های ابتدایی ش را
بعد از نماز صبح (جهت ریا گفتم) رفتم که به بقیه ی خوابم برسم، هنوز دراز نکشیده بودم، برق رفت، روی دست چپ خوابیده و سرم سمت پایین بود که احساس کردم کسی در اتاق است، فکر کردم مامان ه دوباره اومده برا نماز صدا کنه، سرم رو بلند کردم و اومدم بگم همین ده دقیقه پیش صدا کردی که حجم سیاهی مثل یک سایه ی آدم ولی سیاه بود و حجم دار بالای سرم ایستاده بود و خم شد و گفت اومدم ببرمت، اگه تو همون چند لحظه مونده بودم این کیه اونم اینجا، وقتی این حرف رو گفت همه چی مشخص شد و ترسناک، فقط نفس نفس می زدم و تو دلم داد می زدم نه،(شاید مسخره به نظر برسه ولی تو همون لحظه هم داشتم فک می کردم از دردهایی که از حالا به بعد قراره بکشم، اولینش همونی ه که انگار زنده زنده پوستت رو می کنن!). یه لحظه، دیگه نبودش، من مث اینکه تا اون موقع منقبض بوده باشم، شل، بی حرکت بدون نفس نفس حتی، انگار که همه ی اونا تاثیر حضور اون بود، یه لحظه فکر کردم شاید به اون سختی هم نبوده و الان من مردم و کم کم خودمو از بالا می بینم! ولی دیدم نه خبری نیست انگار، شروع کردم به لرزیدن.

پ ن: چقدر می تونه نزدیک باشه و ناگهانی...
پ ن: یعنی اصلی ش نزدیکه؟ چه حرفی ه همیشه نزدیک ه، پس هشدار؟ حتما! سیاه هم بود، می گن برا هر نفر نسبت به شخصیتش میاد، کارم خیلی بیخ داره
پ ن: به مامان گفتم، می گه خواب دیدی، خواب نبود، مطمئنم

بعدا نوشت: یکی گفت خواب، یکی گفت توهم هیپنوگونیک(توهم لحظاتی قبل از خواب یا موقع بیدار شدن)، من هم می گم واقعیت...حالا گیرم همون توهم، خواب اصن...اینقدر نفهمیده بودمش تا حالا، یعنی شاید اصلن نتونی تصور کنی، خیلی شنیدیم،خوندیم که خبر نمی کنه، یک دفعه تمام می شه ولی این که یک دفعه ببینی که ایستاده می گه اومدم ببرمت، واقعن چیز دیگه ایه، نمی دونی اصن...
شاید عنوان رو همین دو کلمه می ذاشتم بهتر بود

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

پیشرفت کردم، قبلا همیشه خشک بود، در بدترین شرایط هم.اما...
از دیشب تا حالا...هر ساعت، چند بار از دل غل غل می جوشه میاد بالا حلقه میزنه تو چشمام، ولی نمی ریزه

پ ن: ...

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

اگه ربات بودیم



دلی نبود که بگیره، بلرزه، بشکنه، سنگ بشه، اشک بشه، سنگین بشه
همه چی به انگشت شست چپ!
هی گیر این مدار دل نبودیم، نداشتیم اصن، ها؟


پ ن: اون حالت ها، مراحلی نیست که صرفن الان رخ داده باشه همه و به این ترتیب، کلی بود، تو به جای "،"ها "یا" بذار اصلن

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

راضی نیستم

از اینکه قسمت عظیمی از دل و احساسم در حبس است راضی نیستم ولی چاره ای هم جز حبس ش نیست
دستی از بین میله ها هم بیرون می آورد نه می شنود
رهایش نمی شود کرد
آزداش هم
حداقل حالا نمی شود
یعنی تا اطلاع ثانوی نمی شود به گمانم

پ ن: روی سینه ام سنگینی حس می کنم

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

اهل حال!



در یک پاساژ مشغول دید زدن، البته دیدزدن ویترین ها، از فاصله چند متری پسر پنج شش ساله ای با ادای پرتاب تیر از کمان و شلیک تفنگ با دستهاش به طرفم نشانه رفته و شلیک می کند، به دومتری اش که می رسم، یک دفعه من هم هر دو دستم را تفنگ می کنم و چندتا شلیک پشت سر هم، در عین ناباوری، پسر خودش را روی زمین پهن می کند به نشانه ی مردن.

پ ن: اهل حال بود، بازی را ادامه داد.
پ ن: شعف

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

چند شات

شب-داخلی-حرم امام رضا
پدری پسر کوچکش را می فرستد روی سر و کله ی مردم
پسر ترسیده
پدر: ببوس!
پسر مات و می خواهد بیاید پایین
پدر با تحکم: می گمت ببوس!
من: آقا ولش کن بیارش پایین پاپیون شده اون بالا
پدر ِ پسر: نه! نمی بوسه لامصب!
رو به پسر با تشر: می گمت ببوس!

شب - خارجی - مسجد گوهرشاد
باران می بارد، فرش ها خیس، نگاهم در نگاه دختری شش هفت ساله گره می خورد، لبخند می زنم، لبخند می زند
غرق می شوم در شعف


قبل از نماز صبح - خارجی - مسجد گوهرشاد
روحانی قبل از نماز صبح حرف می زند، اواخر صحبت ها، کبوتری بال می زند، چپ و راست می رود، بال می زند، با سر به دیوار می خورد و می افتد، همه اول لبخندی می زنند که مثل کارتون شد! و بعد همه دمغ
کسی کبوتر را بر می دارد


عصر - خارجی - صحن آزادی
جماعتی سفارش نماز امام جواد داده اند
دو رکعت، بعد از حمد هفتاد قل هو الله، پایین پای حضرت...داخل جا نیست...کلی چرخیدم حساب کردم در صحن آزادی اگر این عقب بایستم پایین پای حضرت می شود
چند بار خواندم؟یادم نیست، ولی بعضی ها را اختصاصی خواندم
به اندازه ی کل عمرم قل هو الله خواندم
آها، جماعت بلاگستان مخصوصا دخترخانم ها را از صنوف منجمین و سوزن نخ کن ها و الخ یادمان بود
:-پی


پ ن: وقتی بری حافظیه و سلام می کنی و اولین تفالی که می زنی این بیت بیاد چه حسی پیدا می کنی؟
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۸

خدا! اَیینا! اَیینا!

خدایا! یه دونه بمب اینجوری بنداز این وسط

پ ن: تازه واردیم در توییت کردن و این جور موارد، در مرحله ی آموزش و یادگیری می باشیم، حال نکردیم باش ورش می دارم! با گوشی هم خودمان را چیز دادیم نشد، اس ام اس ی هم که صرفه ی اقتصادی ندارد :دی
پ ن2: کلن خیلی این جاهایی که ملت می روند توش زیاد شده! از این جاها که دور هم جمع می شوند، همه کلونی کلونی ارتباط دارند البته، موندم بعضی همه جا هم هستند، دوست ندارم این آشفتگی و زیادی و شولوغی این چیزها را
پ ن3: نیومده دارم می رم، امسال سال گندی بود هیچ، تابستان وحشتناکی بود، حبس کشیدیم، انگار تبعیدی باشی مثلا، حالا انگار فرجی شده بلاخره، راه خروجی، مرخصییی چیزی، اگر خاک و خل نشود، می پریم سمت امام رضا(ع) بعد اگر باز زیادی گاز ندهد و ترمز نبرد و این ها، سالم می رسیم و نایب الزیاره(املاش درسته؟:دی) همه هستیم، اگر هم نشد که فاتحه بخوانید، نه اول حلال کنید در هر صورت!

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

دست هام از اینکه هست، تنهاترم می شه*

ساعت پی سی که چهار و نیم، پنج ربع کم رو اعلام کنه...باید اگه کسی هست خدافظی کرد و پنجره ها رو بست و شات داون
کتری رو می گیرم زیر آب شیر تصیفه کن، چی شده این چند وقت؟ لودری شدی برا خودت نه؟ از این دورو بریا کی نرفته زیرش؟ نه نه که نرفته زیرش، شایدم خودت رفتی روش همم؟
تاوه رو می ذارم روی گاز، نون ها رو روش تا گرم شه، چرا ماکروویو نمی خریم؟  می دونم این چند وقت ه هر مساله ی ناخوشایندی پیش اومده با شدتی وصف ناشدنی طرف رو له کردم، این چرا شعله ش کمه؟ تاوه رو بردار... سوووووختم! نوک سه تا از انگشتا صاف شد! یعنی حالا تاول می زنه؟ یعنی اگه حقش هم بوده چیزی بگم بهش، رادیو روش: بله در این قسمت از دعای سحر، اونقدری ترمز بریده و اصن افتضاح که البته بعدش مث سگ پشیمون می شم،مگه سگ پشیمون می شه؟ یا چرا وقتی اونجوری می شینیم میگن چارزانو؟ یا وقتی می گن پدرشو درآوردم این پدر کجاست که درش میارن؟ اونقدر شدید و بی ملاحظه ی خیلی چیزا برخورد کردم که بعدش خودم متهم شدم، که البته اتهامم رو هم قبول دارم، پنیر، سرشیر،گردو،شیر پرچرب،شیرکم چرب، اون روز صبح می گفت البته این خوب ه که قبول داری اشتباه کردی، آره خب می دونم ولی خب درسته منم حالا متهمم ولی از کار یا رفتار اشتباه طرف هم کم نمی کنه اصن شت بزنن کل این سال 88 رو که...، یکی باید حرف بزنه، نمی زنه، یکی باید بذاره حرف بزنی، نمی ذاره، به یکی می گی نمی خوای درباره فلان موضوع صحبت کنی،  تو کتش نمی ره، به یکی می گی حرف بزن، نمی زنه، یا وقتی می زنه که تو فقط می تونی نگاه کنی، یکی... اللهم... سلام، چرا کسی باور نمی کنه؟ کم درگیری داشتم؟ عزیزان سحر خیز تا اذان صبح بیست دقیقه باقیست، مسخره بازی های دانشگاه و کشمکش هاش اگه فقط همین بود خب عادی ه، ولی این جریانات، این بازی خوردن اساسی، شاید شما تونستین باش کنار بیاین، یا به قول بعضی دوستان هرکی به اندازه ی توانش خودش رو بزنه به بی خیالی، نفهمی، فراموشی ، من همچین کسی نیستم بتونم یا شایدم نتونستم زود کنار بیام با این موضوع یا به آپاندیسم حواله کنم، بیداردلان عزیز تا اذان صبح 15دقیقه ی دیگر باقیست، 5دقیقه دیگه وقت دارم بخورم، بهم ریختن می دونی یعنی چی؟ خستگی می دونی چیه؟ والا منم تا قبل این اتفاقا فک می کردم می دونم خستگی چیه، ولی نگو اشتباه می کردم! به مرگ که بگیرن به تب راضی میشی، "نمی دانستم کدام بهتر است. این که مثل آتشفشانی باشم که می خواهد جهنمی از گدازه را از قله اش بیرون بریزد امام مدام با آرامشی تصنعی این کار را به تأخیر می اندازد. یا این که ناراحت باشم؟**" ، آره همین آتشفشان، اولین دودی که از دهانه اش بلند شد، یعنی دیگه تحمل نداشت نگه داره، 24تیر بود،یادته که؟ شاد و خوشحال که آخرین پروژه رو تحویل می دی و خوبم که کار کردی یکم روحیه ات عوض می شه، عوض شد چه عوض شدنی، زنیکه سگ شد، هنوز نمره نداده بود، نمی شد چیزی بش گفت ولی دوتا همراهش رو اعصاب بودن، یک دودی نشونش دادم، یکی می گفت وای آقای فلانی فک نمی کردیم اینجوری عصبانی بشید خون جلو چشتون رو گرفته بود، ولی کار خب نشد باز تحمل کنم، یعنی اگه یه سری خر فرضت کنن و نشه چیزی بهشون گفت یا بگی و صدات به جایی نرسه یا خفه ش کنن، این یکی رو که می شد گفت، حالا هرچی می خواد بشه، زنگ زدم محترمانه شستمش، این اولین دود بود این نمونه بود  فقط، دلیل، فشار کل اتفاقای سه چهار ماه این سال مسخره بود...بعد دیگه هر چیزی می تونست به فوران واداره و شد هم، در مواردی که خواستار حرف زندن بودن می دونستم نباید چیزی بگم، که بگم چی می شه، که عادی نیس اوضاع، هی اصرار، اصرار، اصرار...بوم...فوران، سوختن خیلی چیزا، بعد هم خودم بشینم های های، نه تو بگو 2قطره، نمیاد که، اتمسفر می بره بالا این نیومدنش فقط، ... عزیز تا اذان صبح به افق شهرستان های فلان ده دقیقه باقیست، جالب اینجاست همه نزدیک بودن نه؟ حتی زنگ زدم برم دکتر، گفت آبان، گفتم تو اگه منشی ارتوپد بودی یکی میومد دست و پاش شکسته بود هم می گفتی برو 3ماه دیگه بیا؟ نشد، گفتم برم شاید مث قبل چهار تا حرف بگه چهار تا قرص بی رگ کننده بده کل این مواد مذاب رو حواله کنه به آپاندیس، مسواک، خمیردندون نعناع یا دارچین؟  تنها سه دقیقه باقیست، جهت احتیاط از خوردن و آشامیدن امساک فرمایید، باشه، کل سه دقیقه رو باید آب خورد، بعد این حرف رو هم قبول دارم، فک کنم از این هم ناراحتن، پاراگراف دوم رو البته، وگرنه کل متن فک کنم حرف همه شون باشه، ای دوست بهار بی خزان را دریاب هنگام چی چی نمیدونم چی چی را دریاب، یک ماه تحمل کن و یک سال صفا مهمانی ماه رمضان را دریاب، آقاصی ه، الله اکبر...نمی دونم والا، می دونم بدکردم با نزدیکانم، عزیزان حتی، فرصت بدید لطفا، بذارید هضم کنم خودم، یکیشون گفت ندیده بودم کم بیاری، تو حرف زدن منظورش بود، و گرنه همه یه جاهایی کم میارن، ولی آره رسما اعلام کردم که، گفتم که، کم آره، کم آوردم، خسته م، گفتم آدم که خسته می شه، لازم نیست یه پشت بره که، بشینیم زیر درخت آلبالو که دستمال من زیرش گم شده کسی هم که خبر نداره؟ شما بگید نچ نچ، بشینیم یا اصن دراز بکشیم خستگی در کنیم یکم دایورت  کنیم به آپاندیس، نشد خب، نشد، خدایا چه شکری خوردم رو که می دونم، حالا چه شکری بخورم؟ این کتاب جلد سیاهه کو؟ من آواره ام کلن، از هر نظر که بخوای نگاه کنی، حالا هم یه جا کتاب هام هست یه جا یه بخشی از لباس ها، یه جا تخت، یه جا پی سی و وسایل کار، هر چند وقت هم یه جا می خوابم، یه ملحفه و بالش  و جدیدن پتو رو دنبال خودم می کشم یه جا کپه ی مرگم رو می ذارم، یه جا هم هست کتاب می خونم، باید رفت اونجا و خوند که شاید تسکینی باشه، انگشت هام می سوزه، کتاب هم که ورق می زنی، هممم

پروردگارا! به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و شهوت مرا از هرچه ممنوع و محرم است درهم شکن تا هرگز به ناهنجار هوس نکنم و از شاهراه عفاف به انحراف نیفتم. پروردگار من! بنیان حرص و آز مرا نسبت به گناه برانداز تا به خطایا و معاصی ارتکاب نورزم و در برابر منکرات بر نفس خویش مسلط باشم. پروردگار من! مرا از آزار مردم بازدار تا خاطر دیگران از دستم نرنجد و قلبی به ناحق نشکند. پروردگار من! آن کس که از من ستم دیده و یا از ناحیت من آزاری کشیده و یا به وسیله ی من حق وی لگدمال شده و قلبش شکسته...به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و او را از من خشنود ساز و حق پایمال شده اش را به وی بازگردان و مرا نیز به کیفر ستمی که رفته مگیر و از آنچه عدل تو در این ماجرا حکومت می کنم معافم فرمای زیرا پیکر ضعیف من در برابر نقمت و عقوبت تو طاقت نیاورد و جان من تاب خشم تو را ندارد...پروردگار من! اگر بر قرار عدل و حق مکافاتم کنی هلاک من حتمی است و اگر فضل و رحمت تو به فریادم نرسد روزگارم تباه است....پروردگارا! بار معاصی بر پشتم فشار همی آورد و به رنج روانم می افزاید. به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و از مظالمی که بر نفس خویش روا داشتم بگذ و رحمت خویش را بر جانم بگمار، تا بارم سبکتر گردد و رنجم بکاهد و خاطرم آرام گیرد. پروردگارا! این فضل و کرم را در حق بنده ای به کار بری که بیمش از قهر تو بیش از امیدش به مهر توست، و بیش از آنچه به نجات امیدوار باشد از نجات مأیوس است، اما نه آن یأس که "قنوط" شمرده شود و نه آن امید که فریبش دهد و به دنبال خویش از درگاه تو به دورش دارد. بنده ای ذلیل و ضعیفم که سیئاتم بر حسناتم بچربد و در برابر خطایا و معاصی خود در پیشگاه تو حجتی که بهانه ام شمرده شود ندارم. اگر عذابم فرمائی همچنان ظلم و گناه از من است، زیرا منم که بر نفسم ستم کرده ام و به زبان خویش اقدام جسته ام و رشد خویش را تباه داشته ام ولی اگر باز هم مشمول مغفرتم فرمایی...انت ارحم الراحمین
کتاب رو می بندم می ذارم کنار دستم پا می شم می رم جایی که بخوابم...آسمون روشن شده، نور هم از پنجره خودشو ولو کرده تو، کل اتاق رو گرفته...سرم رو می ذارم و پتو رو می کشم رو سرم و سعی می کنم بخوابم


پ ن1: نمی دونم
پ ن2: قرار بود داد بزنم، ولی خب داد نشد انگار
پ ن3: همه اعضای بدن مفید می باشند ولی خب به آپاندیس حواله کردن بهتره تا مث یکی از دوستان که انقدر به جایی حواله کرد که رفت زیر تیغ جراحی، سنگینی کرده بود فکر کنم چیزایی که بند کرده بوده، حالا من به آپاندیس حواله می کنم که چیزیش هم شد می کنیم می ندازیم دور مث خیلیا اتفاق خاصی هم نمیفته، ولی حالا دارم فکر می کنم اگه بترکه که اوضاع ضخیم می شه...حالا فعلا حواله می کنم تا بعد بهش فکر کنم ببینم چی می شه
پ ن4: صحیفه ی سجادیه
* از یک ترانه
** عشق روی چاکرای دوم/ داستان من به توان دو/ ناتاشا امیری

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

اسکیپ

این که چی شد یهو...غیبت صغری و اینا البته اونقدری مهم نباشه فک کنم برا کسی...دات کام کو؟ و اینا...بمونه برا بعد...کم کم شاید گفتم...فعلا باید رفت سر اصل مطلب

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

بسم الله

شروع دوباره!