یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

مرگ تعلیقی

امروز، مرگ را دیدم، حداقل بخش های ابتدایی ش را
بعد از نماز صبح (جهت ریا گفتم) رفتم که به بقیه ی خوابم برسم، هنوز دراز نکشیده بودم، برق رفت، روی دست چپ خوابیده و سرم سمت پایین بود که احساس کردم کسی در اتاق است، فکر کردم مامان ه دوباره اومده برا نماز صدا کنه، سرم رو بلند کردم و اومدم بگم همین ده دقیقه پیش صدا کردی که حجم سیاهی مثل یک سایه ی آدم ولی سیاه بود و حجم دار بالای سرم ایستاده بود و خم شد و گفت اومدم ببرمت، اگه تو همون چند لحظه مونده بودم این کیه اونم اینجا، وقتی این حرف رو گفت همه چی مشخص شد و ترسناک، فقط نفس نفس می زدم و تو دلم داد می زدم نه،(شاید مسخره به نظر برسه ولی تو همون لحظه هم داشتم فک می کردم از دردهایی که از حالا به بعد قراره بکشم، اولینش همونی ه که انگار زنده زنده پوستت رو می کنن!). یه لحظه، دیگه نبودش، من مث اینکه تا اون موقع منقبض بوده باشم، شل، بی حرکت بدون نفس نفس حتی، انگار که همه ی اونا تاثیر حضور اون بود، یه لحظه فکر کردم شاید به اون سختی هم نبوده و الان من مردم و کم کم خودمو از بالا می بینم! ولی دیدم نه خبری نیست انگار، شروع کردم به لرزیدن.

پ ن: چقدر می تونه نزدیک باشه و ناگهانی...
پ ن: یعنی اصلی ش نزدیکه؟ چه حرفی ه همیشه نزدیک ه، پس هشدار؟ حتما! سیاه هم بود، می گن برا هر نفر نسبت به شخصیتش میاد، کارم خیلی بیخ داره
پ ن: به مامان گفتم، می گه خواب دیدی، خواب نبود، مطمئنم

بعدا نوشت: یکی گفت خواب، یکی گفت توهم هیپنوگونیک(توهم لحظاتی قبل از خواب یا موقع بیدار شدن)، من هم می گم واقعیت...حالا گیرم همون توهم، خواب اصن...اینقدر نفهمیده بودمش تا حالا، یعنی شاید اصلن نتونی تصور کنی، خیلی شنیدیم،خوندیم که خبر نمی کنه، یک دفعه تمام می شه ولی این که یک دفعه ببینی که ایستاده می گه اومدم ببرمت، واقعن چیز دیگه ایه، نمی دونی اصن...
شاید عنوان رو همین دو کلمه می ذاشتم بهتر بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر