چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

chitchat1

-اونجا سرده انگار نه؟
+سرده، هم اکنون جین پوشیده ایم! کت البته
-بله! ما اینجا داریم می پزیم، اونجا یخ می زنن، عجب!
+4فصل ه دیگه! اینجا ایران ه
-تو روحش! چه وضعشه! همه اش ما باید نقش تابستون رو داشته باشیم

دوستانه،جدی بگیرید

یک توصیه می کنم به دوستان عزیز
اگه عشقی چیزی دارین و تو فکر ازدواج و اینا هستین، معطل نکنید، ناز و عشوه و اینا باشه برا بعد دیگه، وقت داره تنگ می شه!
باور کنید
یعنی حداکثر تا یک سال آینده نون رو چسبونده باشین که هیچ و گرنه بعدش دیگه تضمینی نیست ها، حتی اگه بخواین!
چند وقت پیش فکر می کردم، که این از عواقب این طرح تحول اقتصادی باشه، مدت گذارش روی کاغذ 5سال ه، ولی 5 سال رو دیگه منو شما می دونیم که باید تو ایران 5سال مریخی حساب کنیم هوم؟


پ ن: برا خودم نگفتم، من که جز تلفات این جریانم! :دی، شما بجنب! :-پی

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

مرگ تعلیقی

امروز، مرگ را دیدم، حداقل بخش های ابتدایی ش را
بعد از نماز صبح (جهت ریا گفتم) رفتم که به بقیه ی خوابم برسم، هنوز دراز نکشیده بودم، برق رفت، روی دست چپ خوابیده و سرم سمت پایین بود که احساس کردم کسی در اتاق است، فکر کردم مامان ه دوباره اومده برا نماز صدا کنه، سرم رو بلند کردم و اومدم بگم همین ده دقیقه پیش صدا کردی که حجم سیاهی مثل یک سایه ی آدم ولی سیاه بود و حجم دار بالای سرم ایستاده بود و خم شد و گفت اومدم ببرمت، اگه تو همون چند لحظه مونده بودم این کیه اونم اینجا، وقتی این حرف رو گفت همه چی مشخص شد و ترسناک، فقط نفس نفس می زدم و تو دلم داد می زدم نه،(شاید مسخره به نظر برسه ولی تو همون لحظه هم داشتم فک می کردم از دردهایی که از حالا به بعد قراره بکشم، اولینش همونی ه که انگار زنده زنده پوستت رو می کنن!). یه لحظه، دیگه نبودش، من مث اینکه تا اون موقع منقبض بوده باشم، شل، بی حرکت بدون نفس نفس حتی، انگار که همه ی اونا تاثیر حضور اون بود، یه لحظه فکر کردم شاید به اون سختی هم نبوده و الان من مردم و کم کم خودمو از بالا می بینم! ولی دیدم نه خبری نیست انگار، شروع کردم به لرزیدن.

پ ن: چقدر می تونه نزدیک باشه و ناگهانی...
پ ن: یعنی اصلی ش نزدیکه؟ چه حرفی ه همیشه نزدیک ه، پس هشدار؟ حتما! سیاه هم بود، می گن برا هر نفر نسبت به شخصیتش میاد، کارم خیلی بیخ داره
پ ن: به مامان گفتم، می گه خواب دیدی، خواب نبود، مطمئنم

بعدا نوشت: یکی گفت خواب، یکی گفت توهم هیپنوگونیک(توهم لحظاتی قبل از خواب یا موقع بیدار شدن)، من هم می گم واقعیت...حالا گیرم همون توهم، خواب اصن...اینقدر نفهمیده بودمش تا حالا، یعنی شاید اصلن نتونی تصور کنی، خیلی شنیدیم،خوندیم که خبر نمی کنه، یک دفعه تمام می شه ولی این که یک دفعه ببینی که ایستاده می گه اومدم ببرمت، واقعن چیز دیگه ایه، نمی دونی اصن...
شاید عنوان رو همین دو کلمه می ذاشتم بهتر بود

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

پیشرفت کردم، قبلا همیشه خشک بود، در بدترین شرایط هم.اما...
از دیشب تا حالا...هر ساعت، چند بار از دل غل غل می جوشه میاد بالا حلقه میزنه تو چشمام، ولی نمی ریزه

پ ن: ...

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

اگه ربات بودیم



دلی نبود که بگیره، بلرزه، بشکنه، سنگ بشه، اشک بشه، سنگین بشه
همه چی به انگشت شست چپ!
هی گیر این مدار دل نبودیم، نداشتیم اصن، ها؟


پ ن: اون حالت ها، مراحلی نیست که صرفن الان رخ داده باشه همه و به این ترتیب، کلی بود، تو به جای "،"ها "یا" بذار اصلن

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

راضی نیستم

از اینکه قسمت عظیمی از دل و احساسم در حبس است راضی نیستم ولی چاره ای هم جز حبس ش نیست
دستی از بین میله ها هم بیرون می آورد نه می شنود
رهایش نمی شود کرد
آزداش هم
حداقل حالا نمی شود
یعنی تا اطلاع ثانوی نمی شود به گمانم

پ ن: روی سینه ام سنگینی حس می کنم

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

اهل حال!



در یک پاساژ مشغول دید زدن، البته دیدزدن ویترین ها، از فاصله چند متری پسر پنج شش ساله ای با ادای پرتاب تیر از کمان و شلیک تفنگ با دستهاش به طرفم نشانه رفته و شلیک می کند، به دومتری اش که می رسم، یک دفعه من هم هر دو دستم را تفنگ می کنم و چندتا شلیک پشت سر هم، در عین ناباوری، پسر خودش را روی زمین پهن می کند به نشانه ی مردن.

پ ن: اهل حال بود، بازی را ادامه داد.
پ ن: شعف