یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

از یک جایی به بعد...

صغرا خانوم خوب می دانست بهترین تهدید برای ما بچه های تنها رها شده از ده صبح تا ده شب، این است که چادر مشکیش را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیفتیم، گوشه چادرش را بگیریم که تو رو خدا نرو. بعد فرق نمی کرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی می دوید می رفت سراغ کفش هایش. کفش های صغرا خانوم روزی چند باز قایم می شد؛ زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود ولی همین که برای چند لحظه باورمان می شد رفتنی است و همین که نمی رفت و کفش ها را از زیر بالشت می کشید بیرون و قربان صدقه مان می رفت، داستان گریه دار خوش پایان ما بود. فکر می کردیم ما نگهش داشته ایم. فکر می کردیم مفشها ما را نجات داده اند.
بعد ها خیلی پیش آمد که کفش های مهمان محبوبمان را قایم کردیم، کفش آدم هایی که دوست داشتیم بمانند؛ آدم هایی که یک بار و دو بار مهربان می چرسیدند کفش ها کجاست؛ آدم هایی که قول می دادند زود برگردند؛ آدم هایی که به بابا اصرار می کردند که نه، نه، خودش می دهد، دختر بزرگ عاقلی است، خودش الان می رود کفش ها را می آورد. بعد وقتی کفش ها را آرام از پشت در می کشیدیم بیرون، کسی مهربان نبود، کسی قربان صدقه ما نمی رفت، کسی از رفتن پشیمان نمی شد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست، خودش رفتنی نیست، کفش ها هیچ کاره اند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست، ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش دستی کردیم. وسط جمله اش گفتیم خداحافظ و کفش ها را جلوی پایش جفت کردیم. در را که بستیم بعد اگر گریه مان گرفته بود گریه کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم، خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفش ها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم. بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرف ها، از توی آ شپزخانه داد زدیم هر چی ظرف هست بیار.
ما این طور آ دم هایی شدیم. خیلی سال پیش این درس ها را خواندیم. برنگردی از الفبا شروع کنی.

+ آی اول الفبا / بهناز مترجم / همشهری داستان، آبان89

۲ نظر:

  1. ما آدم هايي شده ايم كه تنها به زندگی، سال‌های عمرمان را افزوده‌ایم و نه زندگی را به سال‌های عمرمان!

    پاسخحذف
  2. هوم...
    صغرا خانوم رو ru بازی نمی کرد
    نمی گفت که این قربان صدقه هایش دروغ است. اما ما از یک جایی به بعد فهمیدیم که دروغ می گوید. غصه دار شدیم. بال و پرمان دیگر باز نشد، تو فکر کن که ما مردیم همانجا...
    دیگر نگذاشتیم صغرا خانوم ادا در بیاورد. خودمان رفتیم که قال قضیه را کنده باشیم. هرچند گاه گاه دلمان میگیرد از رفتن. اما خب ... از یک جایی به بعد باید رفت.
    گوش کردیم به حرف خانم مترجم. نرفتیم از الفبا شروع کنیم.

    پاسخحذف